مامانبزرگ ایستاد. پایش خون میآمد. روی فرش، خونی شده بود. بعد یکهو صدای عق زدن آمد. روی فرش پر از بستنی و میوه شد. بوی بد، بعد از عق زدن میآمد. بعد هم بوی جیش آمد. خودم هم عق زدم. مامانبزرگ جلو آمد. بوی بدی میداد. همانجا میان آنها نشستم و گریه کردم. مامانبزرگ هم نشست کنارم و زد زیر گریه. دلم میخواست مامان و بابا و نورا زودتر بیایند. میدانستم که دعوایم میکنند. یک بوی خیلی بدتر آمد. نگاه که کردم دیدم جایی که مامانبزرگ نشسته زرد شده است. خیلی ترسیدم.
گفتم: «مامانبزرگ بیا برویم حمام.»
اما میدانستم که با این بوهای بد نمیتوانم مامانبزرگ را حمام کنم. کار کارِ من نبود. فقط باید مامان خودش را میرساند.