همیشه نصفهشب میآمدند سراغ آدم، برای همین با لباس کامل به رختخواب میرفت تا کشانکشان با زیرشلواری از آپارتمان بیرونش نبرند یا مجبور نشود در برابر نگاههای سرد و تحقیرآمیز مأموران ان.کا.و.د. لباس بپوشد. روی پتوها دراز میکشید و یک چمدان کوچک هم، آماده بغل دستش، روی زمین میگذاشت. کم پیش میآمد بخوابد. بیشتر وقتها همانجا دراز میکشید و به هولناکترین چیزهای ممکن میاندیشید. بیقراریاش نیتا را هم بیخواب میکرد. هر دو همانطور دراز میکشیدند و وانمود میکردند خوابیدهاند. هرکدامشان وانمود میکرد صدای وحشت آن دیگری را نمیشنود و بویش را به مشام نمیکشد. یکی از کابوسهایی که مکرر چرتش را پاره میکرد این بود که مأموران ان.کا.و.د. گالیا را میگیرند و ــ اگر دخترک خوششانس باشد ــ به یکی از آن یتیمخانههایی میفرستند که مخصوص بچههای دشمنان حکومت است. آنجا نام و شخصیت تازهای به بچه میدهند و او را بدل به یکی از شهروندان نمونهی شوروی میکنند، آفتابگردان کوچکی که چهرهاش همیشه به جانب آفتاب عظیمی است که خود را استالین مینامد. برای همین به نیتا گفته بود بهتر است آن ساعات اجتنابناپذیر بیخوابی را در پاگرد جلو آسانسور بگذراند. نیتا اصرار داشت این ساعتها را ــ که میتوانست آخرین ساعات باهمبودنشان باشد ــ کنار هم بگذرانند. این یکی از معدود مجادلههایی بود که او در آن پیروز شد.
اولین شب حضورش پای آسانسور، تصمیم گرفته بود سیگار نکشد. سه پاکت سیگار کازبک در چمدانش داشت. اگر کارش به بازجویی میکشید، به این سیگارها احتیاج پیدا میکرد؛ همینطور بعدش، اگر راهی بازداشتگاه میشد. دو شب اول به تصمیمش پایبند ماند. بعد ناگهان فکری در سرش جرقه زد: اگر به محض رسیدن به عمارت بزرگ سیگارهایش را ضبط میکردند چه؟