در خانه تیبو، جلسه شورای خانوادگی برپا بود. آبه بینو صبح زود به خیابان دانشگاه شتافته بود و اندکی پس از او آبه وِکار، منشی مخصوص عالیجناب سراسقف پاریس و مقتدای روحانی آقای تیبو و دوست نزدیک این خانواده که با تلفن خبردار شده بود، نیز به آنجا رسید.
آقای تیبو پشت میزش نشسته بود و گویی ریاست دادگاه را بر عهده داشت. شب پیش خوب نخوابیده و رنگ صفراوی چهرهاش از همیشه زردتر بود. منشیش آقای شال، کوتولهای خاکستری مو و عینکی، در طرف چپ او نشسته بود. آنتوان، متفکر، ایستاده و بر قفسه کتابخانه تکیه داده بود. «مادموازل» را نیز، گرچه موقع کارهای خانه بود، احضار کرده بودند: با شانههای فرو رفته در شال سیاهی از پوست مرینوس، روی لبه صندلی نشسته و به پیش خم شده بود. نوارهای خاکستری گیسو به پیشانی زردش چسبیده بود و با مردمکهایش که به چشمهای ماده مرال میمانست پیاپی از این کشیش به آن کشیش نظر میانداخت: این آقایان را در دو طرف بخاری دیواری، روی صندلیهای دستهدار با پشتیهای بلند، نشانده بودند.
آقای تیبو، پس از دادن گزارشی از نتیجه تحقیقات آنتوان، اکنون از وضع زمانه مینالید. از احساس جلبِ تأیید اطرافیان لذت میبرد و کلماتی که در وصف اضطراب خود مییافت بر ضربان قلبش میافزود. با اینهمه، در حضور مقتدای روحانیش خود را موظف میدید که به مراقبت باطن و داوری نفس بپردازد: آیا جمله وظایف پدری را در حق پسر بیچارهاش تمام کرده بود؟ نمیدانست چه جواب بدهد. فکرش جای دیگر رفت: اگر آن پسرک کافرکیش پیدا نشده بود هیچ اتفاقی نمیافتاد. از جا برخاست و غرّید:
ــ جلمبرهایی مثل این فونتانن را مگر نباید به دارالتأدیب فرستاد؟ آیا پذیرفتنی است که کودکان ما در معرض چنین تلقینات و تأثیراتی قرار بگیرند؟