قبل از تولد من روابط بین پدر و مادرم لطفی نداشت، اما پس از آن بین آندو روح سازش و گذشت برقرار شد. کودکی آن دو را به هم مربوط میساخت. خانوادهای پدید آمده بود. نانا به من میگوید که در آن هفتههای خوش، مثل اینکه پدرم به کلی عوض شده بود، کمتر لج میکرد، آرامتر بود. اما تا آنجا که مربوط به من است، من گمان میکنم که در آن محله من برای او فقط مظهری از زندگی خانوادگی به شمار میرفتم. مثل اینکه او مرا چیزی مقدس میدانست برای اینکه هرگز مرا بغل نمیکرد.
البته کارش در این موقع زیاد بود، در استودیوی خود روی فیلم «جویندگان طلا» کار میکرد. ما خیلی نمیدیدمش. اما هر روز صبح پیش از آنکه از خانه بیرون برود، به اطاقی که من و نانا در آن میخوابیدیم میآمد و با من حال و احوال میکرد. شب هم موقعی که به خانه میآمد، به همان ترتیب سری به من میزد و مرا نگاه میکرد.
گرچه پدرم درست نمیدانست با من چه کند، اما از اینکه پسری دارد به خود میبالید، بارها او این غرور خود را به داشتن پسری نشان میداد و این کار را هم به مقتضای طبیعت خود دونکیشوتوار انجام میداد. یک روز صبح که سر کار میرفت به گهواره من سر زد، من که سراپا لخت در آن خوابیده بودم، با سهلانگاری کودکی خود، لباس او را آلوده کردم. پدرم به خود زحمت آن را نداد که لباسش، لباس سفیدی را که تازه پوشیده بود و اکنون آلوده شده بود، عوض کند. همانطور بهاستودیو رفت ولکههای زردی را که روی لباسش بود مانند نشان افتخار عرضه میکرد. وقتی از او پرسیدند که لباسش چه شده است، سینه خود را، مثل اینکه همین الان به آن مدال آویختهاند عقب برد و گفت: «پسرم این کار را کرده است. خوشمزه نیست؟»