نازی کوچولو تنها فرزند خانواده بود او اصلاً مسواک زدن را دوست نداشت ولی در عوض علاقه زیادی به شیرینی و آجیل داشت.
پدر و مادرش به و میگفتند: نازی جان حتماً باید روزی سه مرتبه بعد از صبحانه، نهار، و شام مسواک بزنی تا همیشه دندانهای سفید و سالمی داشته باشی. اما نازی کوچولو به حرف انها گوش نمیداد و میگفت: مسواک زدن کار خسته کنندهای است و من آن را دوست ندارم.
نازی کوچولو دور از چشم پدر و مادرش مقدار زیادی شیرینی و آجیل در اتاقش پنهان کرده بود تا هر وقت که دلش خواست بتواند یواشکی دلی از عزا در بیاورد.
اگر پدر و مادرش متوجه این موضوع میشدند او را مجبور میکردند که حتماً مسواک بزند و حتی نمیگذاشتند که او هر مقدار که دلش میخواهد شیرینی و آجیل بخورد.
یک روز که نازی کوچولو در اتاقش مشغول خوردن شیرینی و شکستن آجیل با دندانهایش بود ناگهان دندانش چنان درد شدیدی گرفت که شروع به داد و فریاد و گریه کرد مادرش وقتی صدای او را شنید فوراً خودش را به اتاق او رساند و گفت: چه اتفاقی افتاده دخترم؟ چرا گریه میکنی؟
نازی کوچولو در حالی که گریه میکرد و دستش را محکم روی دندانش فشار میداد گفت: دندونم... دندونم درد می کنه.