انگار یک قرن طول کشید تا به جایی که قرار بود برسیم. کامیون چند باری توقف کرد ولی اینبار مطمئن بودم اینجا آخرش است. احساس میکردم اثر دارویی که به خوردمان دادهاند کمتر شده و اگر چسبها بگذارند میتوانم تا حدودی تکان بخورم. از بیرون صدا میآمد. چند نفری بلندبلند حرف میزدند. لحن صدایشان آدم را میترساند. کامیون سر و ته کرد و پشتبام چند ساختمان آنطرفتر معلوم شد. چند نفر روی پشتبام نگهبانی میدادند. صداها در هم بود. با لهجهی خاصی عربی حرف میزدند. میخواستم باز ذکر بگویم ولی نمیدانم چرا زبانم در دهان نمیچرخید. چشمم بهدنبال دیدن بود و گوشم بهدنبال شنیدن تا آخرین تصاویر و اصوات را برای خودشان ثبت کنند.
کامیون فسی کرد و از لرزش افتاد. درِ عقبی باز شد و کلهی دو نفر مثل اجل معلق معلوم شد. اولی ریشهایی درهم و برهم حنازده با صورتی آفتابسوخته داشت و چاقوی بزرگی دستش بود و دیگری کلهی تاس با ریشهای کوتاه داشت و یک چوب بلند سرکج در دست. صورت حسین جلوی رویم بود. شاید بهتر باشد از هم خداحافظی کنیم. تو چشمهای پردردش نگاه کردم و با ترسولرزی که توی صدایم افتاده بود، گفتم: «کارمون تمومه.»...