دبیرمان میگفت: یکی از روزهای زمستان بود. در طبقۀ دوم یک آپارتمان منزل داشتیم. من کنار پنجره نشسته بودم و داشتم قهوه میخوردم و روزنامه میخواندم. صدای پارس سگی از کوچه بلند شده بود و قطع نمیشد. زبانبسته چنان پارس میکرد که نتوانستم بگیرم و بنشینم. پنجره را باز کردم و به کوچه نگاه کردم. سگ کوچولو و ولگردی بود. رفتم پایین که چخش کنم و فرارش بدهم. در را باز کردم. زبانبسته تا چشمش به من افتاد شروع کرد به زوزه کشیدن. معلوم بود که جاییش درد میکند. پوزهاش را گذاشته بود روی سکو و چشمش را به من دوخته بود. وقتی بغلش کردم، متوجه شدم که یکی از پاهایش شکسته. زخمش را شستم و مرهم گذاشتم و بستم. مدتی زوزه کشید و ناله کرد بعد ساکت شد. شکمش را سیر کردم. گرفت و خوابید.
پانزده روز بعد زخمش را باز کردم. زخمش خوب شده بود، اما میلنگید. ده پانزده روز بعد هم به کلی خوب شد. دیگر نمیلنگید. سگ با مزه و بازیگوشی بود، اما چه فایده که ولگرد بود. تو خانه بند نمیشد تا در خانه باز میماند، میزد به کوچه. دنبالش میگشتیم، پیداش میکردیم و میآوردیمش خانه. باز یک روز زده بود به کوچه، اما این دفعه هر چه گشتیم، پیداش نکردیم.
زمستان بعد، باز یک روز کنار پنجره نشسته بودم و داشتم قهوه میخوردم. صدای دلخراش پارس سگی از توی کوچه بلند شد. خیلی شبیه صدای خودش بود. رفتم پایین و در را باز کردم. بله، خودش بود. تا چشمش به من افتاد، از خوشحالی شروع کرد به دم جنباندن. به سر و کولم میپرید، اما این دفعه تنها نبود. یک سگ زرد و خیلی گنده و پشمالو همراهش بود. این سگ زرد و گنده زوزه میکشید و به خودش میپیچید. وقتی خوب نگاهش کردم، دیدم یکی از پاهای این زبانبسته شکسته. سگ ولگرد و کوچولو، یک سال بعد، دوست زخمیاش را برای معالجه پیش من آورده بود.