خلاصه:
دانلود رمان عشق یوسف آیدا از دیدن شماره ی یوسف مثل همیشه دو حس متفاوت را همزمان داشت؛ یکی عشق و دیگری ترس. با این حال سریع موبایلش را جواب داد: سلام یوسف. یوسف سرد و عصبی پرسید: کجایی؟ زنگ زدم روی گوشی ویلا جواب ندادی؟ آیدا هول شد و با دستپاچگی گفت: من … اومـ … توی حیاطم! برق قطع شده بود، اومدم ببینم فیوز پریده!
پیشنهاد ما به شما
می دانست اگر یوسف بفهمد این موقع شب برای خرید بیرون آمده کم کم یک سیلی را از او نوش جان می کند، اما خب یوسف تهران بود و او بابل!
یوسف گفت: خیلی خب پس دو دقیقه دیگه زنگ می زنم ویلا باید گوشی رو جواب بدی!
این را گفت و گوشی را قطع کرد. آیدا با هول و هراس گوشی را توی جیبش گذاشت و مسیر را دوان دوان طی کرد. توی دلش گفت: «مردم از شوهرشون نمی ترسن که من این طوری از دوست پسرم می ترسم!»
سریع کلید انداخت و داخل شد. کفش هایش را هول هولکی توی ایوان ویلا در آورد که هر کدام گوشه ای پرت شد. نگاهش به سمت میز تلفن رفت و وحشت زده یوسف را دید. پلاستیک ساندویچ از دستش افتاد. یوسف با آن چهره ی جذابش، ابروهای هشتی و پهنی که در حالت عادی صورتش را عب*و*س نشان می داد، اخم کرده نگاهش کرد و با کنایه گفت: فیوز پریده بود دیگه؟!
آیدا رشته ای از موی بلند و خرمایی اش را که از زیر روسری بیرون آمده بود، از توی صورتش کنار زد و با تته پته گفت: به خدا … یهو … از دهنم در اومد.
و با تضرع نالید: یوسف تو رو خدا این طوری نگاهم نکن؛ رفته بودم ساندویچ بخرم!
یوسف برخاست. توی پیراهن جذب چهارخانه ی سفید و سورمه ای که اندامش را خوش فرم تر نشان می داد،
پیشنهاد ما به شما