خلاصه:
بررسی از مرجع دانلود طبق کپی رایت رمان بررسی از مرجع تمنای طبق کپی رایت گرگ صدا، صدای زوزهی گرگ است؛ آن هم در نیمهشبی پاییزی و بارانی… میگویند گرگها احساس ندارند، میگویند گرگ را از هر طرف که بخوانی، همان گرگ است… مثل درد… میگویند توبه گرگ مرگ است… میگویند گرگها فقط دریدن را میدانند؛پس زوزههای پر تمنایشان کدام احساسِ پنهان را فریاد میزند!؟
پیشنهاد میشود
چه کسی میفهد راز مدفون در نوحهی سوزناک شبانگاهیشان را!؟
گاهی میشود مردانه لباس گرگ به تن کرد و به دل جنگل زد…
جنگید و جنگید تا آخرین نفس… مرگ را پذیرفت اما گردن به قلاده نداد. شاید باید گرگها را شناخت
… همانها که سنگ صبورشان، آسمان است.
به نام او…
نمیفهمید دارند به کجا میروند. دردی که منشأ آن بازویش بود ،
به مغز سرش میرسید و تیر میکشید. دردش زیاد بود اما تحمل او هم کم نبود.
کم نکشیده بود از آن دردهایی که دلش را که هیچ، دنیایش را به درد میآورد.
چشمهایش را با تکهای پارچه بسته بودند و جایی را نمیدید. مرد هیکلی که
او را به زور سوار ماشین کرده بود ، کنار خودش حس میکرد. مردی که میتوانست
رسما نامش را غول تشن بگذارد!
ترس در جانش لانه کرده بود و دم و بازدمش را مشکل میکرد. کجا میرفتند!؟
چرا او را میبردند!؟ با درماندگی در دل نالید:
« کاش به بابا التماس کرده بودم که منم با خودش ببره… کاش بودی مامان،
کاش نمیرفتی… چاووش… کاشکی پیشم بودی»
دوباره تمام آن روزهای شوم، پشت پلکهایش قد علم کرد. انگار رژه بود،
رژهی بدبختیهایش… تنهاییهایش…
روزی که از پشت خطهای مخابرات به مادرش التماس کرد… روزهایی که از روشنایی سپیده
تا تاریکی شب را، در آن خانهی پانصد متری سر میکرد… روزی که پشت
سر جنازهی چاووش ضجه میزد… داد میکشید.
چقدر تنها و بیکس مانده بود. چقدر زود بزرگ شده بود. زود وارد بازی کسانی شده بود،
که احساس آدمها که هیچ؛ جانشان هم برایشان بیارزش بود. آدمهای خودخواه و
مقامپرستی که فقط خودشان را میدیدند و میزشان را… مقام و داراییشان را…
زود بود. برای او و سن و سال کمش، خیلی زود بود.
بالاخره ماشین ایستاد. صدای بوق به گوشش رسید و باز حرکت کرد.
اما بعد از چند لحظه، دوباره ایستاد و ماشین خاموش شد. باز ترس در
دلش غوغا کرد و قلبش بیمحابا به سینهاش کوبید. صدای در
ماشین و بعد صدای خشن مردی که تنش را لرزاند:
– چشمهاش رو باز کن، بعد پیادهاش کن.
در چشم برهم زدنی، پارچه از روی چشمانش برداشته شد
و نور به چشمانش خورد. ابرو درهم کشید و دستانش را به چشمانش رساند.
پلکهایش را روی هم فشرد و کم کم، دستهایش را کنار برد و به روبهرویش خیره شد.
با دیدن تصویر روبهرویش ماتِ آن تضادِ چشمگیر ماند. یک ساختمان دو طبقه،
با نمایی از سنگ مرمر سیاه؛ و سرسبزی درختان اطراف خانه.
شکل و ظاهر آن مکان، آشوبی در دلش به پا کرد. باز سوالش در هزار توی مغزش پیچید:
« من اینجا چیکار میکنم؟»
_ پیاده شو.
با شنیدن صدای زبر و خشن مرد، دست از لجبازی برداشت
و از ماشین پیاده شد. به دور و اطرافش نگاهی انداخت؛ اما جز درخت
چیزی ندید؛ و تک راهِ سنگ فرش شدهای که ماشین را به خانه میرساند. شبیه فیلمهای تخیلی بود. یک باغ سرسبز و یک
پیشنهاد میشود
رمان درد دیرینه ی عشق | Dnya20
رمان خل و چل ها هم عاشق میشوند | Arshido.ABB