صدای لطیف: به من چه... به من چه... به من چه!
[اسباب و اثاثیه مانند رخت و لباس و کفش و... با سروصدا به داخل صحنه پرتاب میشود. پشتسر آن، پیرزنی عصازنان وارد میشود و آنها را جمع میکند.]
پیرزن: چرا همچین میکنی، نامسلمون! گفتم که مهلت بده تا از یکی بگیرم بهت بدم. آخه کجا برم تو این سیاه زمستون؟
[لطیف، زن صاحبخانه، یک چراغ خوراکپزی را میآورد و وسط صحنه میگذارد.]
لطیف: به من چه! این هم چراغ خوراکپزیات، بگیر لازمت میشه... بعد هی بگو لطیف آدم بدیه.
پیرزن: پس بقیۀ اثاثم چی میشه؟
لطیف: هروقت کرایۀ عقبافتادهات رو آوردی، میتونی باقی وسیلههات رو ببری.
[لطیف بیرون میرود و برمیگردد.