اقیانوس لحظهبهلحظه بالا و بالاتر میآمد تا آنجا که در لحظاتی به میانهی کمر نیکو رسید. آسمان بالای سر اقیانوس ایده هم پایین و پایینتر میآمد. ترس سراسر وجود نیکو را فرا گرفته بود و قلبش تندتند میزد و همچنان اقیانوس بالاتر میآمد. فقط لحظهای که ایده کاملاً روی ذهنش سوار شد، یا بهقول امروزیها نصب شد، نیکو اندکی احساس آرامش کرد و توانست بر ترسش غلبه کند. اما ناگهان تکههایی از آسمان کنده شدند و زمان کوتاهی آن بالا لقلق خوردند و بعد با شتاب بهسمتِ شمن فرو میافتادند. نیکو احساس کرد اگر فریاد بزند تکههای آسمان فرار میکنند. تا آنجا که میتوانست و میشد فریادی بلند زد و با همان فریاد بههوش آمد. تمام تنش خیس عرق بود و قلبش بهتندی میزد.