موجها هردم از راه میرسیدند و تعادل قایق را برهم میزدند. آسمان تیره بود و هیچ صدایی جز صدای آشوب دریا به گوش نمیرسید. دیپلماتِ حسود تاتیتاتی و با احتیاط نزدیک رفت، گیشا را بلند کرد و درونِ دریا انداخت. گیشا جیغ کشید و کمک خواست. بعد از آنکه کمی دستوپا زد، خسته شد و خودش را تسلیم موجهای سیاه شب کرد. پایین و پایینتر رفت. موهایش روی آب پخش شدند و فرو رفتند. صندلهای لاانگشتی از پایش جدا شدند و با موجها بهسمت ساحل روانه شدند. خودش اما در میان آبهای سرد و سیاه آرامآرام در تاریکی فرو میرفت. حتا وقتی کاملاً غرق شده بود، میدید که چگونه وجودش از پایین به بالا در حال فرو رفتن در تاریکیست. زن میدید که دو شعلهی آبی در آن سیاهی سوسو میزند و لحظهبهلحظه پرنورتر میشود. تمام بدنش پر از آب شده بود، اما باز هم دهانش را باز میکرد و آب قورت میداد و در تاریکی فرو میرفت. آبی که خورده بود از درون بدنش را از هم پاشید و خونی سیاه به رنگ سایهها از ترکها به بیرون ترشح کرد و زن در آن دو شعلهی آبی ناپدید شد.