"از بچگى هيچوقت نميتونست اون شيرينى شكلاتى رو واسه تولدش بگيره هر وقت ميرفت فروشگاه قيمتش رو ميديد و مادرش در گوشش ميگفت خلاصه يه روز ميرسه كه بگيريم بزرگ شد و وقتى شغل پيدا كرد با اولين حقوقش كلى از اون شيرينى ها گرفت ولى وقتى در خونه رو باز كرد تا به مادرش خبر بده از بيمارستان زنگ زدن و فهميدن مادرش فوت شده تو راه خروج از بيمارستان بچه اى رو ديد كه به مامانش ميگفت مامان تروخدا شكلات ميخوام لبخندى زد و تمامشون رو به بچه داد و گفت شكلات من تلخ شد تو بخور تا شيرين شه"