ماهیهارو از توی کاسه روی سینک برداشتم و با احتیاط توی تنگی که قبلا آماده کرده بودم ،
انداختم
و تنگ رو کنار قران توی سفره هفت سین گذاشتم
دیگه کامل شد.
دوباره نگاهی به هفت سین انداختم .
تا چیزی و از قلم ننداخته باشم.
آیینه وقرآن .سیب قرمزخوش رنگ, سماق, سیر ,سنجد , سبزه, سرکه , سکه ویه شاخه گل سمبل.
نه همه چی کامل بود اما هنوز علی نیومده بود...
ساعت 2 شب سال تحویل میشد .
اما علی که همیشه سر وقت می اومد خونه الان دوسه ساعتی میشد که دیر کرده بود.
با تکون دخترم توی شکمم درد مختصری رو حس کردم ولی این درد خیلی شیرین بود
چون ثمره عشق من و علی بود .
به ساعت نگاه کردم ساعت 8 شب بود.
گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره علی و گرفتم .
اما هر چه قدر بوق زد علی گوشی و بر نداشت .
دیگه داشتم نگران میشدم .
گوشی و رو کاناپه پرت کردم و کلافه روی مبل نشستم .
کنترل تلویزیون و برداشتم و تلویزیون و باز کردم ...
از رو کلافه گی رو هیچ کدوم از شبکه ها ثابت نمیموندم و رد میشدم...
اخر سر هم تلویزیون و خاموش کردم و از جام بلند شدم .
کمرم درد میکرد ..
دیگه اخرای دوران بارداریم بود .
فردا باید بستری میشدم برای زایمان .
به طرف اتاق کار علی حرکت کردم .
وارد اتاق که شدم چشمم خورد به چیزی که علی چند وقت بود ازم پنهونش کرده بود .
چند وقت که میگم یعنی تقریبا سه سال...