یکی بود یکی نبود.دخترکوچکی بود که دلش میخواست به ستارگان, آسمان, برسد. او درخشش ستارگان رادر شب های صاف از شیشه ی پنجره اش می دیدو فکر میکرد که چه خوب بود اگر میتوانست به آنها برسد.اواز پدر ومادرش میخواست که اگرمی توانند ستاره هارابرایش بیاورند,وانها فقط به او میگفتند: (احمق نباش) بااین همه هرشب هنگام خواب به این فکرمیکرد که چقدر دلش می خواهد به ستاره ها برسد. یک روز خودش به تنهایی برای یافتن ستاره ها به راه افتاد.اول سراغ چاهی که درکنار آسیاب قدیمی بود رفت وبه اوگفت: _توستاره هارا ندیده ای؟...