انوشه:
همه چی از اون روز نفرین شده شروع شد.
من به خاطر پول و فامیل و دوستانی که بدِ من رو میخواستن بدبخت شدم.
بارها با خودم فکر میکنم مگه من چی کار کردم؟
چرا باید زندگیم این طوری بشه؟
چرا اونا بدِ من رو میخواستن؟
اونا فامیل من بودن اما از هزار تا غریبه بدتر بودن!
***
گذشته
مادر بزرگ: تو دیگه پسر من نیستی، من دیگه تو رو نمیبخشم؛ آبرو برام نذاشتی، تمام در و همسایه میدونن داری چه غلطهایی میکنی.
بابا: مامان من هیچ کاری نکردم چرا باور نمیکنی؟
یعنی شما این قدر که حرف اونها رو باور داری حرف من رو قبول نداری؟
مادر بزرگ: برای آخرین بار میگم، از خونه من گمشو بیرون و اون تن لشتم با خودت ببر.
تو دیگه مادری نداری، فکر کن من مُردم.
بابا با سری افتاده اومد طرف من.
من رو بغل کرد و داشت راه میافتاد که یه دفعه از شوک در اومدم، گریهم گرفته بود.
باورم نمیشد مامان بزرگم به من بگه تن لش!
این همون مامان بزرگ بود؟
این همون مامان بزرگی بود که هر وقت میرفتم خونهشون، میاومد و باهام بازی میکرد؟
این همونی بود که همیشه حقم رو میگرفت؟
این همون مامان بزرگی بود که منو از همهی بچههای فامیل بیشتر دوست داشت؟
میگفت من عزیز دردونه شم؟
میگفت من سوگلیشم؟
به زور از بغل بابا در اومدم.
باور نمیکردم اون مامان بزرگ من باشه، نه اون نبود، ولی وقتی رسیدم بهش فهمیدم همهی افکارم یه فکر بچهگانه برای قانع کردن خودم بوده.
مامان بزرگ با غیض روش رو برگردوند و با داد گفت:
این حروم زاده رو از اینجا ببر بیرون و خودت هم برو.
من همون طوری خشک شدم.
هشت سالم بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون روز رو.
یه دفعه آتیش خشم تو وجودم شعله کشید.
مامان بزرگ یا بهتره عرض کنم تهمینه خانم دیگه منو نوهی خودشون نمیدونستن.
با تمام نفرت رو بهش گفتم:
- یه روز میفهمی چه اشتباه بزرگی کردی تهمینه خانم!
جا خورد بهش گفتم تهمینه خانم، ولی زود یه پوزخند زد و رفت.
من و بابا هم دست تو دست همدیگه از اون خونهی بزرگ و باغ بزرگ و پر از گلهای رنگارنگش که دیگه به چشمم نمیاومد خارج شدیم.