کتاب آسمان شیشه‌ای نیست

روی تخت نشسته بود و به علی و سعید نگاه می‌کرد که مشغول بستن ساکشان بودند. گفت: «لباس‌های گرمتون رو بردارین که هوای مشهد اصل

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما