هنسل وگرتل خیلی گرسنهشان بود. همینطور که پیش میرفتند ناگهان وسطهای جنگل چشمشان به کلبهای افتاد که از شیرینی و شکلات درست شده بود. آنها به جان کلبه افتادند و مشغول خوردن شیرینی و شکلاتها شدند. در همان حین پیرزنی که توی کلبه زندگی میکرد، بیرون آمد و گفت: «بهبه، چه بچههای خوبی! چرا نمیآیید توی کلبه؟» هنسل و گرتل میخواستند دنبال پیرزن بروند توی کلبه که...
«جوجهجان!»
«بله بابا.»
«باز هم که وسط قصه پریدی. سعی کن خودت را وارد ماجراهای قصه نکنی.»
«ببخشید بابا، آخر آن پیرزن راستیراستی جادوگر بود.»