بیرون، دنیای زمستانی خاکستری و خیس بود. زمین گِلآلود بود و نهر کوچکی از سوراخِ پرچینِ تقولق میگذشت. در خانهی بغلی کسی زندگی نمیکرد، اما نفتالی همیشه خیال میکرد آن طرف دیوار یک دوست انتظارش را میکشد: کسی که از تماشای چیزهایی که آب رودخانه با خودش میآورد لذت میبرد، کسی که تکه چوبهای پیچ خورده جمع میکرد، کتاب خواندن را دوست داشت و مثل نفتالی ریاضیاش خوب نبود.
صدای پا شنید. یعنی پدر بود؟