من همیشه از سقوط آزاد میان خواب و بیداری لذت بردهام. یعنی همان چند ثانیهی نیمههشیار مغتنم پیش از باز کردن چشمها، هنگامیکه به خودت میآیی و باور داری که شاید رؤیاهایت بیچون و چرا همان واقعیت تو باشد. لحظهی پرشوری از عذاب یا لذت، پیش از آنکه حسهایت دوباره جان بگیرند و متوجهت کنند که کی، کجا و چه چیزی هستی. فعلاً، و برای یک لحظه بیشتر، از توهم خوددرمانیای لذت میبرم که به من اجازه میدهد تصور کنم میتوانم هر کسی باشم، امکان دارد هر جایی باشم و شاید کسی دوستم داشته باشد.
نور را از پشت پلکهایم حس میکنم و حلقهی پلاتین روی انگشتم توجهم را جلب میکند. انگار از قبل سنگینتر شده؛ به طوری که دارد مرا از پا درمیآورد. روی تنم ملافهای کشیده شده که بوی ناآشنا و غریبی میدهد و باعث میشود احتمال بدهم در هتل هستم. هر خاطرهای از آنچه خواب دیده بودم، از بین میرود. تقلا میکنم طاقت بیاورم، سعی میکنم کسی باشم و در جایی بمانم که نیستم، ولی از عهدهاش برنمیآیم. من حتی خودم هم نیستم و اینجایم، در همان مکانی که از پیش هم میدانم نمیخواهم باشم. دست و پاهایم تیر میکشد و به حدی خستهام که مایل نیستم چشمهایم را باز کنم؛ تا اینکه یادم میآید نمیتوانم.