خواب دیدم به خواستگاری دوست چندین ساله ام رفته ام که تغییر جنسیت داده و تبدیل به یک دختر زیبا شده. بعد از خوش و بش اولیه و خوردن چایی، بزرگترها می گویند برویم در اتاقی و حرفهایمان را بزنیم. نمی دانستم قرار است چه حرفی بزنیم. ولی انگار حرف زدن عروس و داماد در جلسه خواستگاری از ملزومات جلسه است. من و سامان هم که چندین سال دوست بودیم باید حرفهایمان را می زدیم. رفتیم نشستیم. سامان را در خواب دوست داشتم. یعنی بعد از اینکه اسمش را گذاشته بود سیمین باز هم دوستش داشتم. ولی احساسات دوگانه ای در من وجود داشت. نمی دانستم چه باید بگویم. با چه چیزهایی حرفهایم را شروع کنم. نه لبخند میتوانستم بزنم و نه اخم داشتم. فکر میکردم شاید هر حرفی سیمین را ناراحت کند. منتظر بودم او حرف بزند. شروع حرفهایم با سیمین برایم قابل تصور بود و به همین خاطر حتی تصویر کردن آن در خواب هم امکان پذیر نبود. هر دو با هم شروع کردیم به حرف زدن. انگار چیزی درون هر دویمان میخواست بیرون بیاید و به کلمه تبدیل شود که یکباره بیدار شدم. انگار مانند مردن در خواب بود. هر وقت در خواب به مرحله مردن می رسم از خواب بیدار میشوم. علتش حتما این است که ذهن قادر نیست تصویر بعد از مرگ چگونه است. همه شب به خواستگاری می روند ولی توی روز بود. همه چیز درخشش عجیبی داشت. ماشینها سفید بودند. ساختمانها سفید بودند. همه گلهای گل فروشی سفید بودند. مادرم سفید پوشیده بود. در راه گل و شیرینی گرفتیم. با یک دستمال سفید عرق پیشانی ام را پاک می کردم که رسیدیم به دم در خانه شان با دری سفید. زنگ قرمز خانه شان را که زدم احساس کردم سست شده ام و توان حرکت ندارم. انگار داشتم وارد دنیای ناشناخته ای می شدم. هرم بویی که از سوی دسته گل به سمت دماغم در جریان بود، دعوت به آرامشم میکرد. داشتم سعی میکردم بفهمم خانه ای روی ابرها ست یا روی زمین. مادر و پدر و بعد خواهرم وارد شدند و بعد من. پدرش و مادرش و بعد برادرش آمدند و بعد او آمد و گل را از من گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. به آرامی بلند شدم و دست به کار شدم. صورتم را اصلاح کردم. دوش گرفتم. پیراهنم را اتو کردم و از مرتب بودن کت و شلوارم مطمئن شدم. باید به دیدن سیمین می رفتم. گیجی صبح هنوز با من بود. فکرم مشغول این بود که کار درستی است یا نه. ولی بعد خودم را راضی کردم که چه عیبی دارد با سامان که نه با سیمین کمی جدی تر حرف بزنم. بعد از اینکه خوش و بش ها تمام شد شروع کردیم که حرفهایمان را بزنیم. کنار یک میز که یک طرفش چسبیده بود به دیوار نشسته بودیم. همیشه وقتی دختری روبرویم هست بودن یک دیوار اعتماد به نفس می دهد انگار. دختری که یک سارافون گل گلی پوشیده بود سفارشها را گرفته بود و رفته بود و وقتش بود که چیزی بگویم. ولی انگار یک چاه خالی بودم. صدایم در خودم می پیچید انگار. چیزی برای گفتن نداشتم. فکر کردم خوب نبود هنوز سامان در روبرویم نشسته بود؟ سیگار میکشیدیم، از نا امیدی هایمان داستان می ساختیم، شعر فروغ را زمزمه می کردیم و وقتی به آنجایش می رسیدیم که می گوید دیگرم گرمی نمی بخشی/عشق، ای خورشید یخ بسته، ساکت میشدیم و هر کدام به چیزی فکر می کردیم... بعد در دلمان میخواندیم: سینه ام صحرای نومیدیست/ خسته ام، از عشق هم خسته ******** از خواب که بیدار شدم کمی منگ بودم. خواب سیمین را دیده بودم. همه جا روشن تر از همیشه بود. سفید و درخشان. خواب دیدم مرده ام. هر چه فکر کردم تصویر دیگری به ذهنم نیامد.