« حادثه ای که هرروز آرزویش کرده بودم »

پایین پله ها افتاده بودم و از درد به خودم می پیچیدم...تمام حافظه ام انگار که در لحظه پاک شده باشد، هیچ تصویر- و حتا واژه ی معناداری را ب

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما