پایین پله ها افتاده بودم و از درد به خودم می پیچیدم... تمام حافظه ام انگار که در لحظه پاک شده باشد، هیچ تصویر- و حتا واژه ی معناداری را به یاد نمی آورد! بدنم یخ کرده بود و به شدت می لرزید... درون گوشم قطاری درحال حرکت، ممتد و کش دار سوت می کشید... و من، از هم پاشیده شدنِ مغزم را روی ریل ها حس می کردم- و درد به استخوان رسیده ام را- که داغ و شعله ور، شبیه حرکت ِگدازه ای مذاب، از ساق پاهایم، سرایت می کرد به مهره های کمرو پشت ِگردنم. چندین دست سردو آهنین مرا درهم می فشردند و متعجبانه ازهم می پرسیدند: - چطوری افتاد؟ - نمی دونم... من پشتم بهش بود. - انگار کسی هلش داده باشه یهویی پرت شد! - هل؟ یعنی چی؟ کی؟ چرا؟ - نمی دونم... فکر می کنم. نگفتم حتمن. گفتم انگار. و حرف ها شبیه اطلاعاتی که روی لوحی فشرده درحال ضبط شدن باشند ، به آرامی درحافظه ام ثبت می شدند. یادم آمد: چقدر این روزها فکرم مشغول بود. چقدر از زندگی درمانده بودم و منتظر حادثه ای... تا چندین سال نوری، مرا از روزمرگی هایم دورکند! یادم آمد: چقدر دنبال راه نجات بودم، تا بتوانم برای ابد، سی سال درد له شدن، در زیر ازدحام نگاه های پرسشگرانه ی سرنوشتم را بردارم- و بگریزم از تباهی و سیاهی ای که هرآن، پشت تمامی آنات ِ زندگی ام، مذبوحانه جاخوش کرده بودند و با نیشِ زبان های سمی، هرلحظه انتظارم را کشیده بودند تا قطعه قطعه ام کنند! تا چه حد شفاف تر از گذشته، همه چیز دوباره مرور می شد درذهنم! و من کف ِکاشی های سرد، بی حرکت افتاده بودم و گرمای دستی را حس می کردم که رنجمویه هایم را شنیده بود و هلم داده بود در بغل حادثه ای که هرروز آرزویش کرده بودم! لذتی درحد خوردن یک لقمه نان یا نوشیدن ِ یک جرعه آب، پس از روزها گرسنگی و تشنگی، در من شکفته شد: آه خدایا... دیگر مجبور نیستم هرروز آفتاب نزده ، توی آن آشپزخانه ی کوفتی، تمام روزهایم را سرِپا بایستم و برای هشتاد جمجمه ی بی مغز ِتعبیه شده بر هشتاد تن ِ بی روح، که فقط بلدند، بخورندو بریزند وبپاشند و پشت سرهم صفحه بگذارند- و فیلم همه ی عالم و آدم را ضبط کنند الا خودشان! بعد بروندو بنشینند و نگاتیوهای ذهن خود را پشت سرهم چک کنن! و ببینند: کی چه کرده و کی چه گفته! و بعد وقیحانه هاشان شروع بشود که، چرا فلانی، فلان گفته - و فلانی، فلان کرده ! و چرا فلان غذا، فلان بوده و فلان غذای دیگر، فلان!... سفره ی محبت های بیدریغ و بی جیره و مواجب خودم را بگسترانم و مدام برای خوشآمد آدم های الصاق شده بر مدارک شناسایی ام، به دروغ، هی جلویشان دولا و راست شوم و لبخند نمایشی بزنم تا ثابت کنم: آری این منم... عروس رویاهای شما... که هرچه بزرگتر می شوم شمارا کوچکتر می بینم و اگر دهان به گلایه نمی گشایم، تنها به دلیل این است که یاد نگرفته ام مقابله به مثل کنم! و حالا همین من، ازاینکه این تراژدی دارد به کمدی تبدیل می شود، چقدر دلم قنچ می رود! .... همانطور که درد می کشم؛ چشمانم را باز می کنم... هیچ قسمت بدنم نمی تواند تکان بخورد، فقط اعضای صورتم را حس می کنم . لبخندی پیروزمندانه به تمامی رویاهای درخودمانده ام می زنم و با قدرتی باورنکردنی می گویم: - به من دست نزنین... یقین دارم قطع نخاع شده ام... ودیوانه وار می خندم...