صبح روز پنجشنبه بود. ابرها انگار تمایل به باریدن داشتند. سامی نامه را تا کرده، روی میز کار کنار پیپ پدربزرگ گذاشت. چشمانش را مالید. وای خدای من، امروز است..مسابقه تیراندازی که مدت ها انتظارش را می کشید. تلویزیون را خاموش کرد. قطره های آب از پنجره سر می خوردند. نگاه سامی به بالماسکه سارا که از جشن تولدش جا مانده بود برخورد کرد. ایستاد. چشمانش را بست . اتفاقات آن شب مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش عبور می کردند. سکانس اول: استوارت؟ همه چی آماده است؟ چی؟ کیک هنوز حاضر نیست؟ وای خدای من...چرا همیشه یک جای کار باد بلنگد؟؟باشد..باشد...خودم هماهنگ می کنم..حواست به نوشیدنی ها و بیسکوییت هایی که از فروشگاه آقای مک برتز سفارش دادیم باشد..باشد..میدانم که هوای همه چیز را داری. وگرنه اضطراب اندک الان من تبدیل به اقیانوسی از آشفتگی می شد...ممنون..می بینمت..با عجله لباس هایش را پوشید. دستی به موهایش زد. عطر یادگاری که 4 ماه پیش به علت انتخاب شدن در مسابقات بین امللی تیراندازی از سارا گرفته بود لمس کرد. لبخند کنار لبش نشست. با اعماق وجود آن را اسشتمام کرد و بعد از استفاد در جعبه اش قرار داد. دلش نیامد که جعبه ای که با دستان سارا تزئِن شده بود را به کناری بگذارد. سکانس دوم: سارا آرام آرام از پله ها پایین می آمد. نگاهی به سام که از داخل ماشین فولکس قرمز رنگ به او دست تکان می داد انداخت. لبخندی زد. قلبش به یکباره فرو ریخت. دعوای چند شب پیش با پدرش بدجور اعصابش را خورد کرده بود. جملات پدرش مدام در سرش می پیچید. چطور می توانست این حرف ها رو بزند. او که می دانست ما همدیگر را دیوانه وار دوست داریم. یه لحظه به ذهنش آمد که او تک دختر خانواده اسمیت است. چه آرمان ها و آرزوهایی که برای دختر کوچولوش در سر داشتند. حال این دختر بزرگ شده و عاشق مردی شده است که نمی تواند انتظارات والای خانواده پدری اش را با ان دبدبه و کب کبه برآورده کند. گویی آدم ها به زندگیمان می آیند صرفا با این وظیفه که ما را خوشبخت کنند، آرزوهای برآورده نشده ما را برآورده کرده و هروقت که ما اراده کردیم جانشان را نثار ما کنند...چقدر مضحک...چقدر احمقانه...به یاد آورد روزی که برای رشته معماری پا به دانشگاه گذاشت. پدرش در پوست خود نمی گنجید. سارا اون موقع نمی فهمید که دلیل خوشحالی پدرش چیست..اصلا چرا هیچ احساسی ندارد. انگار دست او را گرفته و با خود می کشانند. بعد با لبخند تصنعی مضحکی به همه نشانش می دهند و می گویند..ببینید.. این است عزیز دردانه خانواده اسمیت... سارا با خود فکر کرد که آره پدر..منم..دختر دردانه شما که ناتوانی شما را در رفتن به دانشکده معماری جبران کرد..خوشحال باش که زندگی نکرده تو را دارم زندگی می کنم...با صدای بوق به خود برگشت...سوار ماشین شد..سام نگران بود..خدای من نکند متوجه سورپرایز من شده باشد..حتما این سوزان دهن لق همه چی را به گفته و حالا سارا برای ناراحت نکردن من دارد تظاهر می کند..نه به گمانم اصلا حواسش نیست...(بشکن می زند)..معلوم هست کجایی؟..سارا: هان..نه..آره..هیچی..حواسم پیش توست..(لبخندش را بیشتر می کند. گویی مثل کش سفتی می ماند که حاضر به باز شدن نیست). سام: خووووب...خووووب..میدانی سارا امروز زیاد حالم خوب نیس..دلم میخواد کمی با هم حرف بزنیم و از این هوای نیمه جان لذت ببریم..(سام بر عکس سارا از هوای ابری خوشش نمی آمد). سارا در حالی که لبخند می زد گفت: البته... البته آقای اشترن..بنده آمادی شنیدن سخنان شما در این هوای جانانه هستم...ماشین قرمز رنگ به حرکت در آمد در حالی که پدر سارا از پنجره به آنها چشم دوخته بود.. سکانس سوم: داخل کافه نشسته بودند..بوی قهوه دل انگیز بینی آنها را نوازش می کرد. سام از یک موضوع به موضوع دیگری می پرید و مدام به ساعت نگاه می کرد. سارا که همچنان درگیر بحث دیشب با پدرش بود توجهی به این رفتارهای به ظاهر نابخردانه سام نداشت..چند بار خواست بحث را باز کند اما با دیدن چشمان معصوم سام حرف خود را می خورد..اه..چم شده است؟ چرا کلمه ها از دستم فرار می کنند؟ گویی نمی خواهند خود را نمایان کنند...ناگهان سام با دیدن پیام استوارت که گفته بود همه چی حاضر است مثل فنر از جا پرید. رنگ از چهره سارا رفت..یک لحظه به ذهنش رسید نکند پدرش پیامی به سام داده و یا قرار دیداری با او گذاشته است. پدرش به او گفته بود یا خودت تکلیف را با سام معلوم می کنی یا خودم با او صحبت خواهم کرد..در این افکار کابوس مانند بود که سام دست او را گرفت و بلافاصله سوار ماشین شدند. سارا که هر لحظه دلواپسی اش بیشتر می شد نمی توانست کلامی حرف بزند..گویی لبانش را بهم دوخته بودند...سامی در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: انگار برای پدر بزرگ اتفاقی افتاده...باید سریع خودم را به آنجا برسانم..سارا نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.. به صندلی که صدای قیژ قیژش هر لحظه بیشتر می شرد تکیه داد...دلش همچنان از جملات قورت داده شده سنگینی میکرد...شب حتما به او خواهد گفت... سکانس چهارم: سام ماشین را کنار پیاده رو پارک کرد و در حالی که کت خود را بر می داشت گفت تو ماشین باش تا خبرت کنم. سارا در حالی که با گل سر نقره ای خود که از مادرش هدیه گرفته بود، بازی می کرد به دوران کودکی اش برگشت. چقدر حالشان خوب بود. هر روز صبح با بوی کیک خانگی مادر از خواب بیدار می شد. با پدرش به اسب سواری می رفت و بعد از خرید عروسک های رنگی پشت ویترین با خوشحالی به خانه بر می گشت. موقع خواب با شنیدن صدای نرم مادر به خواب می رفت. یادش می آمد که تمام قصه ها از قهرمان، شاهزاده و ابر بردی سخن می گفت که در پی پیدا کردن پرنسسی زیا با موهای بلند طلایی است تا او را از شر بدی ها حفظ کرده و در کاخ با شکوهی که در وسط درختان بلند سرو جا خوش کرده است، زندگی شاد و مفرح بخشی داشته باشند. پوزخندی رو لب های سارا پیدا شد. چه داستان هایی..چه افسانه های دور نظری...این داستان ها مثل نوار هر روز و هر روز پخش می شدند و به او القاء می کردند که بله..آن پرنسس تویی و باید منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید باشی تا تورا به خوشبختی برساند..قلبش تیر کشید..نکند اشتباه می کند؟ نکند سام نتواند او را خوشبخت کند؟ یک آن به خودش آمد..به صحبت هایی که در محفل های روانشناسی با دوستانی جدیدش داشت، برگشت...دیگیری وجود ندارد که از شما حمایت کرده و خوشبختتان کند...شما مسئول انتخابات زندگی خود هستید...نفس عمیقی کشید..احساس سبکی کرد. یک ان به ذهنش آمد که سام دیر کرده است...از ترس افتادن اتفاقی حزن انگیز به سرعت از ماشین پیاده شد. در باز بود..پله ها را آرام آرام طی کرد..صدایی شنیده نمی شد..مضطرب شد...آنگاه که به در اصلی رسید جز نوری کم رنگ چیزی دیده نمی شد..سام را بلند صدا زد..جوابی نشنید...در را باز کرد...خدای من...صدای جیغ و تولدت مبارک در گوشش پیچید.. سارای بیچاره...بخاطر اضطراب و نگرانی زیاد این چند روزه به کلی تولدش را از یاد برده بود..همگی با خوشحالی به سمتش رفتند..ان وسط سام را دید که با کیک کاکائویی تزئین شده که رویش نوشته بود.."تولدت مبارک سارای من..دوستت دارم " به طرف او نزدیک می شد.. سکانس پنجم: سارا با خوشحالی جلوی آینه ایستاده بود..بالماسکه صورتی با اکلیل های درشت جلوه ی زیبایی به آن بخشیده بود..سام با دو نوشیدنی وارد اتاق شد...در حالی که روی تخت می نشست گفت: حدس میزدم از شلوغی ها به اینجا پناه آورده باشی...اما سارای عزیزم خواهش می کنم امشب این از این هیاهو نهایت لذت را ببر...به سارا نزدیک شد..سارا در حالی که نوشیدنی را می گرفت یک آن به چشمان او نگریست..چقد مهربانی در آن موج میزد..دلش می خواست دوربینی داشت که از آن نگاه عکس می گرفت و تا ابد همراهش نگه می داشت..دستش لرزید..به یاد حرف پدر افتاد..تا این سن هرگز خواسته های او را رد نکرده بود..در نبود مادرش برایش زحمت کشیده بود و رویاها برایش بافته بود..وای خدای من...دلش میخواست نبود..دلش می خواست به یک خواب عمیق زمستانی میرفت و وقتی بیدار می شد چشمهای معصوم سام را می دید و پدرش که از این وصلت خرسند است..اما الان اینجاست..روبروی سام..و باید با او حرف بزند..چه بگوید..نمی داند..گویی سام از حالت چهره مضطرب او متوجه شده بود که پرسید..سارای عزیزم..چیزی شده؟ من که گفتم این هیاهو زود تمام می شود..می خواهم خاطره خوبی از امشب در ذهنت بماند...برای همیشه....می خواهم هر روز برایت خاطره سازی کنم..ما در کنار هم حال خوشی خواهیم داشت...سارا نشست..در حالی که سرش پایین بود و با بالماسکه بازی می کرد گفت: می دانی سام..تا بحال انقدر احساس آرامش در کنار کسی نداشتم..ازت ممنونم که برای خوب بودن این رابطه هر کاری می کنی..اما..سام که کمی مضطرب شده بود..کنارش نشست و گفت: می دانم چیزی شده که این حال خوش را برایت کمرنگ کرده است..میخواهم علتش را برایم توضیح بدی...و سارا ماجرای مشاجره دیشب با پدرش را برایش بازگو کرد...باز هم داستان همیشگی..نداشتن شرایط شاهزاده بودن برای به دست آوردن پرنسس داستان..سام لبخندی زد..به سارا نگاه کرد..پس تو این را می خواهی؟؟..سارا با تعجب به او نگاه کرد..سام بلند شد..احساس کرد تلاش هایش همه به یکباره آتش گرفته و دود شده است..خسته بود..عصبانی..رو به سارا کرد و گفت..همراهم نبودی..پشیمان شدی...مهم نیست..اشتباه از من بود..سارا دهانش بسته شده بود..تا حرفی زد سام خانه را با عصبانیت ترک کرد..سارا نیز کتش را برداشت و به سرعت به خانه بازگشت..انگار سام منتظر یه جرقه بود..پدرم راست می گفت.. سکانس ششم: سام پریشان و سرگردان در خیابان ها پرسه می زد. به تلفنش نگاهی انداخت. خدای من..کلی پیام و تماس پاسخ داده نشده که خبر از نگرانی دوستانش می داد..نزدیک طلوع خورشید بود..خسته به نظر می رسید..صدای گربه خاکستری خیابان جی 1 سکوت آن را در هم می شکست..انگار گربه دنبال هم صجبت می گشت..سام به او نگاهی کرده گفت..میدانستم..میدانستم همین می شود..سارا چند روزی رفتارش عوض شده بود..پس دلیلش این بود..می خواست کار را یکسره کند..و چه بهتر از امشب..که یک خاطره بزرگ تا ابد برایم فراهم کند..کمی فکر کرد..ولی سارا حرفش را کامل نزده بود..احتیاجی به این فرار احمقانه نبود..کاش می ماند..می ماند و حرف می زد..اما طبق معمول سکوت کرد..سکونتش نه از نداشتن حرف بلکه از چشمان اشک آلود سارا بود که راه گلوی سام را بسته بود...چشمانش تار می دید..چند روز به خاطر پیدا کردن کار مناسب(به قول پدر سارا شرافتمندانه) نخوابیده بود...خسته بود..و سارا خستگی را در روانش دو چندان کرد...با دیدن خمیازه گربه لبخندی زد...تو حتی حوصله شنیدن قسمتی از این زندگی مذخرف را نداری چه برسه به ماندن و ادامه دادن..راستی زندگی کردن یعنی چی؟..چقدر با سارا درباره این موضوعات صحبت می کردیم..همیشه از جملات کتاب هایی که از کافه کتاب آقای استینگ خریداری می کرد برای سام تعریف می کرد..چقدر بحث..چقدر جدل..و همیشه سارا برنده این جدال بی حاصل بود..انگار سام دوست داشت همیشه موفقیت و تو چشمای سارا ببیند..از سرمای ریزی که در لا به لای کت او در حرکت بود به لرزه افتاد..دوان دوان راه خانه را در پیش گرفت...به خانه که رسید پستچی را دید که با چهره ای خواب آلود و بی تفاوت نامه را درون صندوق می گذاشت..یک لحظه پاهای سام لرزید..نکند سارا نامه ای نوشته و می خواهد برای همیشه او را ترک کند..آنها قرار گذاشته بودند خبرهای مهم را نوشته و برای هم پست کنند..ماتش یرده بود..در صذدوق را باز کرد و نامه را برداشت..چشمانش را بست..نفس عمیقی کشید..غیر از صدای چرخ دوچرخه پستچی صدای دیگری به گوش نمی رسید..نامه را دید..با دیدن لوگوی مسابقات تیراندازی نفس عمیقی کشید..خدای من چقدر منتظر این روز بود..ولی الان، بی تفاوت تر از گذشته فقط به آن می نگرد..داخل خانه که شد به زحمت از تزئینات تولد عبور کرد و به اتاق خواب رسید..نامه را روی میز گذاشت...نشست و به آن خیره شد..انقدر خسته بود که چشمانش تاب ایستادن نداشتمند..به خواب عمیقی فرو رفت... چه فیلم حال بهم زنی بود..حتی ارزش داشتن تیتراژ پایانی را ندارد..اگر سارا بود حتما تیتراژ فیلم شیندلر لیست را برایش انتخاب می کرد..صدای اون ویولن لعنتی غم درونت را صد چندان می کند..بالماسکه را با عصبانیت به کناری پرتاب کرد. تفنگ دوست داشتنی اش را گرفت..لمس کرد..کتش را برداشت..از پله ها پایین آمد.سیگارش را زیر پا له کرد و با گرفتن تاکسی خود را به محل مسابقه رساند..مسابقه تیراندازی..جایزه صد هزار دلاری..خدای من..چه آرزوهایی برای این جایزه ساخته بود..انگار قرار است در حد آرزو برای همیشه باقی بماند..گیج بود..خنثی خنثی..هیچ حسی نداشت..چشمان سارا یک دم از جلوی چشمانش کنار نمی رفت..با صدای راننده که رسیدن به مقصد را به او اعلام می کرد از افکار نه چندان خوشایندش خارج شد..صدای هم همه همه جا بود..دور هر شرکت کننده ای عده ای ایستاده بودند که با دادن پیام های امید بخش به اصطلاح روحیه درمانی می کردند..سام تک و تنها پشت خط سفید ایستاد...انگار صدایی نمی شنید..نگهبانان خانواده ها را به جایگاه تماشاچی راهنمایی می کردند..سام حتی دست تکان دادن های دوستانش را هم نمی دید..احساس پا پس کشیدن از رابطه بعد از کلی دوندگی حالش را بد کرد..طعم گس را زیر زبانش احساس کرد..نه..نمی گذارم به این راحتی همه چی تمام شود..با جریان زندگی پیش برو..اتفاقات زندگی را بپذیر..اینها جملاتی بود که سارا از کتاب ها فرا گرفته و برایش می گفت.. با دستان سرد استخوانی اش تفنگ را برداشت..به تابلو نگاه کرد..چشمانش تار میدید...چشمانش را محکم بست..انگار در یک لحظه ذهن و قلبش خالی شد..گوشش سوت می کشید...با صدای سوت داور چشمانش را باز کرد..ماشه را کشید...اولین شلیک..دومین شلیک...سومین.. انگار زمان را نگه داشته بوند..گویی در فضا به حالت معلق نگهش داشتند...اما نه...روی دست دوستانش با خوشحالی آنها به هوا پرتاب می شد بود... بی توجه به اصرار دوستانش برای جشن گرفتن، پیاده روی در خیابان چهل و یکم را از سر گرفت. در ذهنش فقط یک جمله نقش می بست...خوب که چی؟ با این جایزه صدهزار دلاری چکار کنم...چقدر برایش برنامه ریزی کرده بود..و حالا مثل شیر زخم خورده ای که فقط تماشاگر طعمه ی شکار شده اش است و اشتهایی به خوردن ندارد می مانست...نفهمید چقدر زمان گذشت وقتی سرش را بالا گرفت خانه آجری سارا مقابل چشمانش بود..نمی دانست چکار کند..برود و با پدرش حرف بزند و بگوید: بله آقای اسمیت..من آماده ام..آماده ام تا دختر شما را خوشبخت کرده و تمامی آنچه را که شما از من انتظار دارید برآورده کنم..یک لحظه از خودش پرسید، اصلا سارا دلش می خواهد قدم ها بعدی زندگی اش را با او بردارد؟چهره غمگین سارا دوباره مثل تابلوی نقاشی پیش چشمش بود..آن چشم های غمگین خولستار چی بود؟از من دلگیر بود یا ..؟؟این سوال های بی جواب گویی سلول های مغزی اش را سوراخ می کرد...سرش تیر کشید..تصمیمش را گرفت...راه خانه را در پیش گرفت...تصویر سام در قاب پنجره سارا نمایان بود...سارا نظاره گر رفتن بی تفاوت سام بود..صدای پدر از راه پله به گوشش رسید...سارا...سارا..مابقی چمدان ها را بیاور..حواست باشد همه چیز را جمع کرده باشی...خانه جدیدمان بدون شومینه است لباس گرم بپوش...سارا چشمانش را بست...گردنبند یادگاری سام را در دستانش سفت گرفت..لبخند خوشایندی بر لبانش نقش بست...با خودش زمزمه کرد...این بار دیگر نوبت من است..