دختر خانواده اسمیت

صبح روز پنجشنبه بود. ابرها انگار تمایل به باریدن داشتند. سامی نامه را تا کرده، روی میز کار کنار پیپ پدربزرگ گذاشت. چشمانش را مالید. وای خدای من، امروز

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما