عطر باران، عطر شعر

مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و سعی می‌کرد نوشته‌های تکه کاغذ قدیمی که در دستش بود را بخواند. هر کلمه آن بریده مجله قدیمی مثل یک پتک بر سرش فرود می

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما