مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و سعی میکرد نوشتههای تکه کاغذ قدیمی که در دستش بود را بخواند. هر کلمه آن بریده مجله قدیمی مثل یک پتک بر سرش فرود میآمد. احساس ضعف کرد. روی تخت نشست و گیجوگنگ به اطرافش نگاه کرد. فکر کرد چند سال است در این خانه هستم؟ چند سال است در این اتاق میخوابم؟!
ناگهان فکری به ذهنش رسید. بریده مجله قدیمی را که فروشنده پیر مغازه خرازی دور دکمهها پیچیده بود، روی تخت پهن کرد و سعی کرد آن را کاملاً صاف کند. به تاریخ بالای صفحه نگاه کرد. شهریور 1375!
هفتادوپنج! هفتادوپنج! فکر کرد: بیستودو سال گذشته! من تو اینهمه مدت چه کارکردم؟
چشمش به آینه افتاد. به چهره خودش زل زد و سعی کرد لبخند بزند.
آرام گفت: خیلی کارکردم، درس خواندم!
تصویر آینه پوزخندی زد و گفت: در یکرشته مزخرف که اصلاً دوست نداشتی!
بغض کرد و ادامه داد: دکتری گرفتم!
تصویر پاسخ داد: چون پدرت دوست داشت دکتری داشته باشی!
با صدایی لرزان گفت: ازدواج کردم!
تصویر با صدای بلند گفت: باکسی که مادرت انتخاب کرد!
اشکهایش را پاک کرد و گفت: استاد دانشگاه شدم!
تصویر پاسخ داد: چون میخواستی از خواهرشوهرت کم نیاوری!
طاقتش تمام شد و ضجه زنان گفت: مادر یک پسر خوشگل هستم!
تصویر با دلسوزی گفت: تو همیشه دو تا بچهدوست داشتی ولی شوهرت فقط یک بچه میخواهد!
از جایش بلند شد و چرخید و پشت به آینه نشست! دوباره به بریده مجله خیره شد و فکر کرد: همه این سالها به من خیانت شده! همه به من خیانت کردند! مامان، بابا، فرهاد،...
اشکهایش را با دستانش پاک کرد و سعی کرد نوشتههای مجله را بخواند.
((گزارشی تهیهکردهایم از اجرای موفق تئاتر...))
دوم دبیرستان بود که کارگردانی برای انتخاب بازیگران نوجوان به مدرسه آنها آمده بود. کارگردان در همان لحظات اول شیفته بازی او شد و او را انتخاب کرد.
((از نکات برجسته این تئاتر به کار گرفتن بازیگران نوجوان و مبتدی است. دختران جوانی که نه درس بازیگری خواندهاند نه تجربه تئاتر دارند ولی توانستهاند بهخوبی بدرخشند و در میان این گروه تازهکار مهتاب حرمتی، بیشک چهرهای است که باید به استعداد او آفرین گفت))
روزهایی که برای تمرین میرفت، بهترین روزهای زندگیاش بود. حس خوبی که درصحنه داشت انرژی مضاعفی به او میداد. از کار و تمرین و تکرار خسته نمیشد. به پدر و مادرش قول داده بود که درسهایش را بهخوبی بخواند. قول داده بود، از رقابت سخت دانش آموزان ممتاز جا نماند. واقعاً هم همینطور بود. تئاتر آنقدر برایش جذاب بود که میتوانست تا صبح بیدار بماند و به درسهایش برسد.
((مهتاب حرمتی، نوجوان چهاردهسالهای است که مانند یک کهنهکار باسابقه بر صحنه ظاهر میشود و با بازی روان و یکدست خود، تماشاچی را مبهوت میکند. حرمتی استعدادی ذاتی برای بازیگری دارد که اگر دانش و تجربه به آن اضافه شود، شاهد اتفاقهای خارقالعادهای در این رشته هنری خواهیم بود))
همهچیز مثل یک فیلم تند از برابر چشمانش میگذشت. اجراهای پور شور، مخالفت مادر برای شرکت در کنکور هنر، درس خواندنهای مداوم، پایان تئاتر، بازگشت به زندگی یکنواخت قبلی و نصیحتهای پدر: تئاتر که زندگی نمیشود! درس بخوان دختر، درس! دو روز که بگذرد همهچیز یادت میرود!
بریده مجله را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد. پیراهن سفید گلداری که خیلی دوست داشت ولی شوهرش نمیپسندید را از ته کمد برداشت و پوشید!
به آشپزخانه رفت. ساعت شش و نیم بود. تا نیم ساعت دیگر شوهر و پسرش از باشگاه برمیگشتند. ظرف شیر را از یخچال برداشت و مثل همیشه مشغول آماده کردن شیرموز شد. صدای مخلوطکن که بلند شد، لیست بیپایان کارهایی که باید انجام میداد را در ذهنش مرور کرد:
برای امتحان هفته آینده دانشجوها باید سؤال طرح کنم! باید برای فردا کیک بپزم تا پسرم به مهدکودک ببرد! فرهاد هوس جوجهکباب کرده، یادم باشد برای ناهار فردا جوجهکباب درست کنم! تا آخر هفته باید مقالهام را هم تمام کنم، فرهاد میگفت: خانم اعتمادی تا الآن سه تا مقاله چاپ کرده تو یکی هم نداری! آخ آخ یادم نرود فردا برای مامان کفش طبی بخرم، باید به خیاط هم زنگ بزنم و بگویم خودم برای لباسم دکمه خریدم...
فکر دکمه و لباس، باعث شد دوباره به یاد بریده مجله بیفتد. لیوانهای شیرموز را در یخچال گذاشت. به اتاق رفت و کاغذ قدیمی را برداشت و مچاله کرد. به خودش نهیب زد: گذشتهها گذشته! باید در حال زندگی بکنی!
به آینه خیره شد. تصویر آینه، با نگاهی عمیق، در سکوت به او خیره شده بود.
یکلحظه فکر کرد: چقدر این پیراهن قشنگ است، گیره را از موهایش برداشت و اجازه داد موهای موجدار قهوهای روی شانهاش رها شود.
صدای فرهاد در گوشش زنگ زد: موهایت را جمع کن، دوست ندارم توی اتاق و آشپزخانه مو بریزد. فقط موقع خواب موهایت را بازکن!
تصویر آینه همچنان ساکت بود!
دست دراز کرد و رژ لب قرمزرنگ را برداشت و به لبهایش کشید. فکر کرد: هفت سال است ازدواجکردهام! هفت سال است رژ قرمز نزدهام، چون فرهاد دوست ندارد!
لبخند غمگینی بر لبان تصویر درون آینه نشست!
چشمش به کتابخانه افتاد. خاطرهای دور در ذهنش زنده شد. بهسرعت کتابهای طبقه دوم را برداشت. پشت انبوه کتابهای علمی که همیشه خستهاش میکرد، کتاب شعر قدیمیاش قرار داشت. کتابی قدیمی با صفحاتی که زرد شده بود!
تصویر آرام زمزمه کرد: چند سال است شعر نخواندهای!
دوباره لیست طولانی کارهای مختلف در سرش رژه رفت!
اشک در چشمان تصویر آینه حلقه زد.
بریده مجله را برداشت و آرام آن را نوازش کرد تا چروکهایش باز شود. زیر لب زمزمه کرد: اگر یک روز پسرم کیک خانگی نخورد اتفاقی نمیافتد!
کتاب قدیمی را باز کرد و بریده مجله را در میان آن گذاشت. ادامه داد: برای فردا غذا داریم! میتوانم یک روز دیگر جوجهکباب درست کنم!
بوی نم خاک بلند شد. با خوشحالی به سمت پنجره رفت و به بارش باران پاییزی خیره شد. همیشه باران را دوست داشت. دستهایش را دراز کرد تا زیر باران خیس شود. چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید. به یاد تمرینات تنفس تئاتر افتاد. یک صندلی برداشت، کنار پنجره گذاشت، برای چند لحظه با تردید به فکر فرورفت. تصویر آینه با نگرانی به او خیره شده بود!
به خودش نهیب زد: مقالهام را تا آخر ماه تمام میکنم.
کتاب قدیمی را باز کرد و با صدای بلند مشغول خواندن شد.
تصویر آینه نفس عمیقی کشید و عطر باران و شعر را یکجا بلعید!