هیچ تصوری نداشت با آن همه پول چکار میتواند بکند. اولین چیزی که به ذهنش آمد این بود که به ایران بر میگردند. خانهای در شمال تهران میخرند و دیگر مجبور نیستند تا آخر عمر کار کنند. بعد فکر کرد به چه کسانی چگونه کمک خواهد کرد. تکتک دوستانش را به یاد آورد. فکر کرد چطور میتواند آرزوها و امیدهای آنها که سالها برایشان سختی کشیدند یا اصلن رهایش کردهاند را یک شبه برآورده کند. اول از همه به همسرش فکر کرد. دیگر لازم نبود سر کار خسته کنندش برود و با صاحبکار سختگیرش سر و کله بزند. مردی که فکر میکرد چون پول میدهد و کارمندانش جای بهتری برای رفتن ندارند باید همه خواستههای او را به هر قیمتی، به بهترین شکل ممکن برآورده کنند. آدمی که به غیر از منافع شخصی و وسوسههای عقیم خودش هیچ چیز دیگری نمیدید. فکر کرد دیگر هیچوقت لازم نیست به همسرش بگوید بهتر است کلاس زبان نرود و خودش زبان بخواند و دل او را بشکند. دیگر هیچ وقت لازم نیست با او طوری رفتار کند که یعنی لوس است و ناخواسته او را وادارد با کار زیاد به دست و کمرش صدمه بزند. میتوانستند به خانهای بزرگتر با سیستم گرمایشی مناسب بروند و باغچهای داشته باشند برای پرورش گل و گیاه. همسرش میتوانست کوزهگری کند و استعداد زیبایی پروریش را که در زیر نور مرده مانیتور و صداهای بیوقفه موس دفن شده بود آزاد کند. میتوانست باز زیباییش را در آفتاب به نمایش بگذارد. به علی فکر کرد. دوست داشت نگاه دوست داشتنی او را با پول لاتاری بپرواند. دوست داشت برای او دوربینی مناسب بخرد و کاری کند تا همه او را بشناسند. پول دلالان شهرت را بدهد تا عکسهای او را نمایش دهند. عکسهایی که زندگی را از نو با تمام کاستیهایش میساختند و نه عکسهایی که زندگی را همچون پلاستیکی براق میکاستند. به یاد سعید بهترین دوستش در ایران افتاد که زمانی پر از زندگی بود و حالا خالی از آن. در آخرین سفرشان به ایران با دیدن او جا خرده بود. چیزی در پنج سالی که هم را ندیده بودن در او تغییر کرده بود. تنها موهای سفیدتر و شکستگی صورتش نبود. انگار رنگ چشمانش هم تغییر کرده بود. انگار چشمانش فرو رفته و تیره تر شده بود. فکر کرد کافهای برای او راه میاندازد تا زندگی را برای مشتریانش لذت بخش کند. پر از خنده و محبت، پر از مزه و لذت و تجربه. به او و مردم مکانی گرم و صمیمی هدیه میداد. محفلی بدون نگرانی، بدون ترس. مکانی برای آن چه ادعا میکرد و نه پول درآوردن. بعد به ایران فکر کرد. کشوری که از آن بیزار شده بود و اولین چیزی که به ذهنش آمده بود برگشت به آن بود. فکر کرد اگر بخواهد کاری برای کشورش انجام دهد مدرسه درست میکند. اما نه آنچه امروز مدرسه میخوانندش. جایی که زندگی را آن گونه که هست و نه آن گونه که متون بی معنی کتابها روایت میکنند آموزش میداد تا شاید وقتی همهی مردمی که امروز امور را به دست دارند مردند دنیا جای بهتری شود. بعد فکر کرد چه کاری برای خودش میکند. هیچ چیز نمیخواست به غیر از آرامش و مگر آرامش همین نبود که در جامعهای زندگی کند که مردمش آرامش داشته باشند؟ بهترین خانهها، هتلها و اتومبیلها را به ذهنش میآورد و فکر میکرد ذرهای در آنها شاد نخواهد بود اگر آدمهای دیگر در عذاب باشند.
او هیچوقت بلیت لاتاری نخریده بود. او این کار را احمقانه میدانست. مکانیزمی برای پول درآوردن از امید واهی دیگران. از خودش خندهاش میگرفت که تا این اندازه بچهگانه فکر کردهاست. او دیگر یاد گرفته بود که دنیا هیچوقت آن طور که او میخواهد نخواهد شد. او خوب میدانست که باید به حقیقت واقعی تن داد. همسرش همچون میلیونها انسان دیگر مجبور بود سرکار برود. علی همچون هزاران انسان با استعداد دیگر شاید هیچ وقت شناخته نمیشد و سعید اگر میتوانست تنها خودش را نجات میداد. باید غذایش را میخورد ولی دیگر اشتها نداشت. بجای آن سیگاری گیراند و دود تلخ آن را با دهان و معده خالی به درون کشید. همین طور که دود و نیکوتین در رگهایش جای میگرفت بیدلیل احساس شادی کرد. شادی غریبی از زنده بودن. از زنده ماندن. زندگی واقعی. زندگی حقیقی. دیگر باید به آشپزخانه بر میگشت و چهار ساعت دیگر را آن جا میگذراند. تصمیم گرفت امشب با همسرش شام بیرون بروند تا او را خوشحال کند. از جایش بلند شد. سیگارش را در زیر سیگاری سطل زباله له کرد. به بلیت لاتاری که هنوز در دست راستش بود دوباره نگاه کرد و بعد آن را به همراه ته سیگار به درون زبالهها انداخت.