ترس ترس رهایش نمیکرد کنج اتاق زانوهایش را در بغل گرفته بود و ترس در اطراف قدم میزد سرش را پایین انداخته بود نفسش همانند مه ضربان قلبش بسیار بالا بود هیچ چیزی به فکرش نمی آمد ترس چیزی با خود زمزمه میکرد انگار ته دلش را خالی میکرد دستانش میلرزید ناخودآگاه دندان هایش را بروی هم میکشید ترس نزدیک نمی آمد!!! . در خروج آنسوی ترس بود . ترس همانند ابری تیره به شکل مردی تنومند باچشمانی آتشین . فقط قدم میزد نزدیک نمی شد وجودش عرصه را تنگ کرده بود با وجودش حتی نمی شد راحت نفس کشید باید راهی برای رهایی یافت . بلند شد و قدمی برداشت... . . نویسنده:علیرضاهزاره .