رعد خشمگین بالای سرش ایستاده بود و مرتب نهیب میزد. ابر بیچاره چهره اش از شدت بغض سیاه شده بود و دلش می خواست زودتر فرزندانش را به سوی زمین روانه سازد ، ولی قطرات آب دست های مادر را رها نمی کردند." چون سقوط همیشه و برای همه ترسناک بوده و هست."
اشک در چشم های ابر و قطره کوچک جمع شده بود. لحظه ای نعره های رعد قطع نمی شد، انگار جایش را تنگ کرده بودند!!
ابر گفت: مادرجان وقتی دستت را رها کردم؛ روی زمین یا درآغوش خاک جای خواهی گرفت ، یا بر روی برگ درختان ، یا داخل رود و دریا و یا ..... . دلبندم هر جا که بروی ، سفیر زندگی و خوشحالی خواهی بود و این دوری را از یاد خواهی بُرد. مگر اینکه به داخل مرداب سقوط کنی ! فرزندم اگر سرنوشت تو را به سوی مرداب بُرد ، حداقل بر روی تنها گل گرفتار درمرداب بنشین تا برای لحظاتی هم که شده چهره ای او را زیباتر سازی. قطره کوچک هنوز دراندیشه گفته های مادر بود ، که بوی تعفن مرداب را احساس کرد ! چشمهایش را بست و خود را بر روی گلبرگ غبار گرفته نیلوفر مرداب رها ساخت!!