اصلاً منظره دیدنیای نداشت... حتی حالا که سروته از یک تله گراز آویزان بود.
با بینی پهن و موهای تراشیده گِلی شبیه یک تخته گوشت صد و هشتاد سانتیمتری بود که برهنه و فقط با یک شورت خیس طوسی آویزان بود. سینهاش پر از خطوط زخمهای قدیمی بود و یک خراش پهن دراز و خونی از جناغ تا کشاله پایش دیده میشد. چشمانش از خشم و ترس برق میزدند.
دلیل خوبی هم داشت.
دو دقیقه پیش، وقتی دکتر شای روسارو چتر پروازش را در ساحل نزدیک اینجا فرود آورد، صدای فریادهای او را از جنگل شنید و برای بررسی آمد. شای مخفیانه نزدیک شد، بیصدا حرکت میکرد، از دور آنجا را زیر نظر گرفت و در سایهها ماند.
«برو عقب پشمالوی عوضی...!»
ناسزاهای این مرد قطع نمیشد و دائم با لهجه برونکس از دهانش بیرون میریخت. معلوم بود که آمریکایی است؛ مثل خود شای.
شای به ساعتش نگاه کرد.