نوع نگاه هرکسی به زندگی حاصل تجربههای او از دنیاست. تجربههای عمیق، نگاه آدم را به دنیا عوض میکنند. آدمی که تجربهای متفاوت و خاص را پشت سر گذاشته مثل کسی است که از دروازههای یک مکان ناشناخته عبور کرده. چنین آدمی حتماً با آن کسی که هرگز گذرش به این دروازه نیفتاده فرق دارد. کامیار خودش را کسی میدید که ناخواسته به طرف این دروازه هل داده شده و از آن عبور کرده و دیگر نمیتوانست مثل بقیه باشد که آن طرف دروازۀ بیخبری روزگار میگذراندند. برای همین بود که حالا نشسته بود توی ماشینش و کشیک خانهای را میکشید که سالها بود جزء اعضایش هیچکسی در آن را نمیکوفت. نه دوست و نه آشنا. خانهای متروکه بود که انگار صاحبانش جذام داشتند. فرار گلی باعث شده بود خانوادۀ مستعان با همه قطع رابطه کنند. تا قبل از غیب شدن او، خانوادهاش حداقل ماهی یکی دو مهمانی ترتیب میدادند که قوم و خویششان هم یک پای ثابت آن بودند. کامیار لحظهشماری میکرد برای این میهمانیها. یکی از بهترین سرگرمیهای او و گلی تا وقتی که به سنی برسند که نشستن دختر و پسر نامحرم کنار هم عیب حساب شود این بود که مهمانها را زیر نظر بگیرند و کشف کنند کی به کی نظر دارد یا کی با کی قهر است. اما حالا تنها بود. نشسته بود توی ماشین و به خانۀ قدیمیسازی با در خاکستری خیره شده بود که متعلق به خانوادۀ گلی بود. خانوادۀ گلی هم مثل او به سمت دروازۀ تجربهای ناخواسته رانده شده بودند و زندگیشان دیگر آن چیزی نبود که قبلاً داشتند. کامیار عادت کرده بود ماهی یکی دوبار تصادفی بیاید و چند ساعتی آنجا کشیک بکشد ببیند توی آن خانه چه میگذرد. نمیدانست پدر و مادرش چقدر از حال همسایۀ قدیمیشان خبر دارند. یعنی آنها هم مثل خودش هنوز خانوادۀ گلی را به خاطر آن بیآبرویی نبخشیده بودند؟ لابد نه! یکبار تصادفی صحبتهای حبیب، پدر زن بابک را با پدرش شنید که میگفت: ناغافل مستعان رو تو خیابون دیدم. اصلاً نشناختمش! خیلی پیر و تکیده شده بود بنده خدا.
پدرش جواب داده بود: من جاش بودم الان هفت تا کفن پوسونده بودم.
لحن پدرش تحقیرآمیز بود انگار پدر گلی حق نداشت بعد از رفتنِ دخترش زنده بماند. اما او از تمام تغییرات آن خانه با خبر بود. میدانست که برادرهای بزرگتر گلی ازدواج کرده و بچهدار شدهاند. میدانست عموی کوچک گلی جوانمرگ شده و حتی میدانست یکی از برادرهای گلی با دختری جزء زنش سَر و سِر دارد. انگار او چشمان گلی بود که از دور خانوادهاش را نظاره میکرد ولی نمیتوانست برگردد و کنارشان بنشیند. درِ آن خانه برای همیشه روی گلی بسته شده بود.