نمیتونم حرف بزنم. کل کاری که ازم برمیآد اینه که بهش نگاه کنم و ناباوریم همینطور بیشتر و بیشتر بشه. این مرد جدیجدی خوشتیپه، مثل مدلهای برند آرمانی. موهای قهوهای روشن فرفری کوتاه داره، چشمهای آبی، شونههای پهن و یه کتوشلوار که به نظر گرون میآد. فکش زاویه داره و ریشهاش خیلی خوب اصلاح شده.
چه جوری همچین مردی گیر من اومده؟ چطوری آخه؟
میگه: «سلام.» و صداش گرم و کلفته، مثل بازیگرهای فیلمها.
نفسم بند اومده ولی میگم: «سلام.»
نگاه کن چه بالاتنۀ پتوپهنی داره، حتماً هر روز ورزش میکنه. کفشهاش براقن و ساعتش از اون دیزاینریهای گرونقیمته.
نگاهم میره به سمت موهاش. هیچوقت فکر نمیکردم با کسی که موهای فرفری داره ازدواج کنم. مسخره است. البته مخالف موهای فرفری نیستم، و به اون که خیلی میآد.
به همراه گلهای گرونقیمتی که دستشه به سمت تخت میآد و میگه: «عزیز دلم، امروز خیلی بهتر از دیروز به نظر میرسی.»
«خوبم. اوم... خیلی ممنونم.» گلها رو ازش میگیرم. این شیکترین و قشنگترین دستهگلیه که تو عمرم دیدهام. تمام سفید و بژ. آخه، لعنتی، گل رز رنگ بژ از کجا میآرن؟
«پس تو... اریک هستی؟» این رو میپرسم که صددرصد مطمئن بشم.
میتونم تو صورتش این رو ببینم که شوکه میشه، اما لبخند میزنه. «درسته. من اریک هستم. هنوز من رو نمیشناسی؟»
«نهچندان... درواقع، اصلاً نمیشناسم.»
مامان سرش رو تکون میده. «گفتم بهت. خیلی متأسفم، اریک. ولی مطمئنم اگه یه کم تلاش کنه، بهزودی یادش میآد.»
«منظورت چیه دقیقاً؟!» یه نگاه شاکی بهش میندازم.
«خب، عزیزم. این چیزها همهاش به اراده است. خودم در موردش خوندهام. ذهن قویتر از بدنه.»
با عصبانیت جواب میدم: «من دارم همۀ تلاشم رو میکنم که یادم بیاد، باشه؟ فکر کردهای من خودم دلم میخواد اینجوری باشم؟»
اریک توجهی به مامان نمیکنه، گوشۀ تخت میشینه و میگه: «ما آروم پیش میریم. بذار ببینم میتونم بعضی از خاطرهها رو یادت بیارم؟» به دستم اشاره میکنه و میگه: «اجازه دارم؟»
«اوم... آره... باشه.» سر تکون میدم و اون دستم رو تو دستش میگیره. دست قشنگی داره، گرم و قوی. ولی این دست یه غریبه است.
«لکسی، منم. اریک. شوهرت. ما تقریباً دو ساله که ازدواج کردهایم.»
اونقدر مجذوبش شدهام که نمیتونم جواب بدم. از نزدیک حتی خوشتیپتره. پوستش نرم و برنزه است، دندونهاش از سفیدی برق میزنن.
یه فکری یکهو میآد تو ذهنم: وای، خدای من، با این مرد رابطه داشتهام!
معلوم نیست چه تجربههایی با هم داشتهایم و من حتی نمیشناسمش. البته منظورم اینه که احتمالاً کلی کار با هم انجام دادهایم اما نمیتونم ازش بپرسم، چون مامانم اینجاست.
به بدنش نگاه میکنم. خب، من باهاش ازدواج کردهام، حتماً خوب بوده دیگه...
«چی تو ذهنته، عزیزم؟» متوجه نگاه هرز من شده. «اگه سؤالی داری، بپرس، راحت باش...»
سرخ میشم. «هیچی. هیچی. ببخشید. ادامه بده.»