هنوز به غرق شدن کشتی مانده است
تو اما برای بستن دستمالگردنت
زمان بیشتری نیاز داری
و یادت افتاده
چمدان گریههایم را
پشتسر جا گذاشتهای
پیپت را روشن میکنی
کلید میاندازی
قفل چمدان باز میشود
سیل
جورابها و دستمالها را غرق میکند
نامههای مچاله
روی آب راه میروند
ساعت مچی
برمیگردد به سه ساعتِ پیش
مردی کلاه از سر برمیدارد
لبخند میزند و آهسته درگوشم میگوید:
«تو را بیشتر از زندگیام دوست دارم»