چنین شد که عشق و نفرت پیوند مقدس را با هم خواند وخواستار زندگی ابدی شدند. سالها گذشت عشق ، عشقش ربه به نفرت هر ثانیه ابراز می کرد ومی دانست که نفرت تنفرش فراتر از عشقش است روزها امدند وعشق دو شادوش نفرت کار می کرد وبه درستی بذرهای ، مهربانی ، امید ، خوشحالی زندگی را در مزرعه قلب ها می کاشت ولی دایم در نگرانی نفرت بود نفرتی که تمایل به همکاری کردن باعشق را نداشت و از ثانیه های پر از عشق منفود بود مزرعه اش بوی خوش نمی داد و بذرهایش پی در پی کینه ، دروغ ، ریا ، ترس و انتقام را در بر می دانست عشق به سوی نفرت رفت و او را در آغوش کشید وگفت عشم کمی به خود بیا واز خود نور نشرکن که مانندمردگانی ولی نفرت به سرعت خود را از آغوش عشق بیرون کشید و از ترسی که به عشق داشت پا یه فرار به سوی کلیه کرد شب شد وماه قصیده هایی را برای آفتاب می سرود که فوران ان را بیار امد, و به آهستگی شبش را روز کند . عصق ونفرت بر روی سفره غذا نشسته بودند . عشق پیشگام شد و شروع غذا کرد وناگهان قطره سوپ داغ بروی نفرت ریخته شد . عزیزم فنا ببخشید بگذار تمیزش کنم : ولی نه نفرت بدجور فوران کرده بود و خئاستار انتقام بود . به سرعت و بدون اندکی فکر قابلمه رو برسرو صورت عشق خالی کرد . عشق به شدت می سوخت واشک میریخت اون صبر را پیش گرفت نفرت وقتی وضع بد عشق رادید به خود آمد ولی کار از کار گذشت . ساعت به صفر رسیده بود وعشق شب تا سحر را با درد می گذراند نفرت احساس گناه میکرد و کار خودرا با پرستاری از عشق جبران میکرد . روز ما چنین گذشت تا اینکه عشق امید را به دنیا آورد وآن دو نیمی از زندگی خودرا به پای امید سپراندند . تا اینکه روزی صبا خبر عاجل آورد که امید تصادف کرده است و در بیمارستان است . عشق و نفرت دست به دست خودرا به بیمارستان رساندند امید خون زیادی از دست داده بود و خیلی نیازمند خون بود عشق عشق پیش گرفت ونفرت مانع شد رو به عشق ایستاد د ستانش را رو به لبهانش نزدیک کرد وآن را بوسید و از او برای تمام خطاهایش پوزش خواست . اورفت وتمام خونش را به فرزندش داد. طی چندروز امید بهبود بخشید . ولی نفرت به شدت ضعیف شده بود و نای زندگی کردن نداشت . نفرت عشق را فراخوان و دستانش را گرفت و برای نخستین بار قصیده هایی از عشق به او سپرد گویی که نفرت خاموش شد و به عشق تبدیل شده بود اما او رفته بود و دیگر نه عشق بود و نه نفرتش فقط تکه جسدی بود اینجاست که میان این همه تفاوت بین عشق و نفرت چیزی نهفته بود وآن عشق بود عشقی که نه زود بلکه خیلی دیر رسیده بود ولی وجه مشترک عشق و نفرت (عشق ) بود نفرت خیلی چیز ها از را از دست داد تا به عشق تبدیل شود پس بیاموزیم از این حکایت برای عشق ورزین و عاشق شدن باید از خیلی چیز ها دست کشید پس بجنگیم برای دیوانه شدن.