بیچاره... خودم را نمی گویم! با قلبم بودم! آنقدر گریه کرده است که دیگر صدایش در نمی آید تا جلوی ورود دیگران را بگیرد! حس می کند یک در گردان است که آنقدر می چرخد تا بشکند! و بعد از آنکه شکست، تکه هایش را با دست های زخمی اش جمع می کند... کنار هم می گذارد و شکل می دهد... خودش می داند که هزاران بار می شکند اما یک بار هم مثل...