خلاصه:
همه چیز ریتم خسته کننده ی خود را در زندگی او داشت تااینکه به جرم قتل عمد دستگیرشد
رسوایی بارامده قابل جبران نبود…بازداشت شدن دخترسرهنگ حاتمی و ازهمه بدتر شهادت
که خودش هم گاهی باورمی کند ارسلان ابرودی را خودش به قتل رسانده
با هین بلندی از خواب می پرد. با دیدن فضای آشنای اطراف، نفس حبس شده اش را بیرون می دهد
و با خیال راحت دراز می کشد. صدای زمزمه های آرامی به گوشش می رسد و سر بر می گرداند.
با دیدن قامت چادر به سر معصومه که نماز می خواند لبخند می زند.
تمام تنش را می چرخاند تا بهتر بتواند او را ببیند. مثل همیشه ،
هر صبحی که او را با این چادر نقش دار درحال نماز خواندن می بیند فکر می کند
او هنگام نماز نورانی دیده می شود. نه کس دیگری ، فقط اوست که هنگام نماز خواندن این گونه دیده می شود.
شاید چون او واقعا معصوم است ، یک معصوم دوست داشتنی!
کم کم پلک هایش گرم می شوند که با صدای صبح بخیر معصومه به سختی چشم باز می کند.
لبخندی به رویش می زند و می گوید: قبول باشه.
معصومه در حالی که چادرش را تا می زند می گوید: قبول حق باشه.
چادر را در کیفش جا می دهد و می گوید: باز خواب می دیدی که. رمان غرق در آتش
ساغر با لبخند می گوید: همون خواب قبلیه نبود. یعنی بود ولی فرق داشت.
معصومه متعجب می پرسد: چه فرقی؟
قبل از اینکه لب باز کند صدای بلند اکرم مانعش می شود: چه خبرتـــونه؟ سر صبحی رم کردین باز؟
ساغر با اخم می خواهد چیزی بگوید که معصومه مانعش می شود و با صدایی آرام می گوید:
شرمنده حواسمون نبود.
اکرم چرخی روی تختش می زند و ملافه اش را بغل می کند: هر روز همینو می گه. خبر مرگش…
صدایش آرام تر می شود و به گوش نمی رسد. ساغر با صدایی آرام لب می زند:
چرا میذاری سوارت بشن؟ اصلا اون کیه که…رمان غرق در آتش
معصومه به میان حرفش می پرد: من فقط حوصله ی دعوا ندارم ساغر!
پیشنهاد میشود
رمان عاشقانهای برای هیچ | ROSHABANOO
این مطلب را به اشتراک بگذارید