17 دقیقه بد 17 دقیقه بد دو سال بود که تو دانشگاه همو میشناختم به طوری که همه ما رو عروس داماد خوشبخت میدند بالاخره احمد به خواستگاریم امد هیجان زده بودم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد و روز عقدمون شد من احمد چند دقیقه بعد عقد از پدر مادرامون خداحفظی و تعصیم گرفتم بریم قم زیارات درست 17 دقیقه گذشت سر اولین چهاراه ماشینی با سرعت از کنارمون رد شد و عمر خوشبختمون همون جا تمام و احمدم جان به جان تسلیم کرد. این داستان واقعی و بر اساس داستان زندگی سهیلا دوستم نوشته شده