آفتاب وسط آسمون بود و گرمایش رو مثل نیزه های داغ بر تنش فرود می آورد ! عرق روی شقیقه اش رو پاک کرد و نگاهی به آسمون کرد !
خدایا ، خودت می دونی چقدر برای خانواده ام جنگیدم و کم نیاوردم ، من بلد نیستم خوب حرف بزنم و درخواستم رو بصورت دعا بگم ! نیازی هم نیست ، چون خودت از دلم خوب خبر داری ! قبل از ازینکه حرف بزنم زبان دلم رو خوب می فهمی !
راستش دیگه نمی تونم ، زنم ، بچه ام ، خانواده ام ، همه رو دوست دارم ! ولی چون همه رو دوست دارم میخوام بمیرم! از بس بخاطر بی پولی ، بیکاری و ... از خانواده ام خجالت کشیدم و عرق شرم ریختم دیگه عرقی برام نمونده که حتی گرمای خورشیدت دربیاره !
نسیم ملایمی وزید و در لبه پل تکانی خورد ! شاید وقتش بود که خودشو بندازه پایین ! صدای گریه پسر از راه دور رو شنید نگاهی انداخت در حالی که پسرش هر چند قدمی به زمین میخورد ولی باز بلند میشد و بطرف پدر می دوید با گریه میگفت باباجون نکن اینکار رو ! من دوستت دارم ! هیچی نمیخوام ! هیچی نمیخورم ولی پیشم باش ! اشکها صورتش رو نوازش می داد وگفت : نیا پسرم ! نیا !! سپس به پایین پل پرید ......
سرش از روی فرمان ماشین افتاد و از خواب بیدار شد ! چند وقتی بود که تو ترافیک پشت فرمان خوابش می برد و از این دست خواب ها می دید ! لبخندی زد و گفت خدایا شکرت ! بازم نوکرتم ! ترافیک روان شده بود و حرکت کرد ....