به نام خدا: عشق را چشیدم با شاخه گلی که در نبود شبنم بیداد ها می کرد. سلام من تکه کاغذی ام که از نظر خویش بی ارزشم"به من می گویند اسکناس پنج هزار تومانی. روزی از روز ها در دست دخترکی قرار گرفتم"او مرا مدام از کیف خود بیرون می اوردو برای هدف های خاصی تصمیم می گرفت تا مرا خرج کند. اما انگار وسط کار پشیمان می شد. خودش می گفت تو طلسم شده ای وانگار قصد خرج شدن نداری. به منظور کار بانکی به بانکی رفت ناگهان پسرکی دوید و وارد بانک شد"از لباس ها وسر و وضعش معلوم بود که وضع مالی خوبی ندارد. به سمت دخترک قصه ما امد. از او تقاضای کمک کرد"اما ان زمان من در کنار دخترک نبودم. دخترک قصه ما نتوانست که ان زمان به پسرک کمک کند. وقتی کار بانکی دخترک تمام شدبرگشت تا از توی ماشین ان اسکناس را که من باشم به پسرک بدهد. اما پسرک دیگر ان جا نبود"انگار او انجا نبود" رفته بود چه حیف............ چه حیف که اینقدر لیاقت نداشت تا واسطه خیر باشد. اما امیدوارم که خدا وند به خاطر نیت پاک او اجرش را بدهد. در نهایت من توسط مادر دخترک در دل یک صندوق صدقات جای گرفتم "تا شاید به دست ان هزاران هزار پسرک برسم.