وقتی کلمه ی خونواده رو شنیدم چیزی مثل یک زخم سر بازنکرده یک آن به ذهنم اومد و فوری هم رفت همیشه همینطور بوده، دیگه از خانواده چیزی غیر ازین زخم سربسته برام نیست که سعی میکنم اونو با دنیای تهوع که تو روحم لونه داره و گاهی بسراغم میاد باهم علاجش کنم علاج که نمیشه ولی یک گوشه قایمش کنم جاشو گم میکنم که فراموشم بشه اگر بخوام بازش کنم سرش پیدا نیست کجاست بیشتر شبیه یک تومور بی سروتهِ همه طرفش کوره ؛ راه می افتم نمی دونم کجا برم ،همیشه با یه اسکناس پاره می رفتم فقط خطرش آدمایی مثل شعبون قرقیه ببخشید علی قرقی هرچی به پاتوق حاج نعمت بیشتر نزدیک میشم تعداد قرقیاوو لاشخورا زیادتر میشن اونا اگه کاسبی هم کرده باشن باز چشمشون دنبال پول آدمای خماره باید زودتر برم برسم همه این پولا و سکه رو خرید کنمو یه عمر راحت باشم خیلی سخته کجا قایمش کنم یه بسته دوبسته کاری نداشت توی جنگلی اتوبانی، لای درختا قاییمش میکردم و نشون میذاشتم گم نکنم اما حالا با این سکه اولا حاج نعمت بهم شک میکنه نمی ذاره مدتی راحت باشم دوم اگه یه خرید کلی کنم مصیبت تازه شروع میشه ماکه شانس نداریم از تهوع و زخم و ... گیر این صاحاب مرده افتادیم اونوفت میشه سه تا، باید از بیراهه برم میندازم تو محله ی قدیمی بهتره هرچند محله هم کوچه های باریک داره و گاهی قرقی های لاشخور سرو کلشون پیدا میشه ، یکیش برا بیچاره کردنم بسّه ولی اگه خطری پیش اومد اقلا یه آدم با انصاف بدادم میرسه ،عجب جاییه جون میده برا کاسبی اگه جا داشتم یه کاسبی آبرومندانه راه مینداختم دیگه نمی رفتم توشهر حالم بدشه بخدا خسته شدم گاهی مثل الان که نشئگیم میپره خستگی میاد سراغم دوتایی می افتن جونم این بکش اون بکش تا خودمو برسونم به حاج نعمت نزدیکای اونجا که میشم چشمم سیاهی میره دلم پر میزنه برای اون صاحاب مرده دلم می خواد یه هویی بپرم رو حاج نعمت و یک مشت گنده ازش بکنم و همون لحظه بکنم تو دهنم و آروم بشم فقط یک لحظه همشو وارد رگای تشنم کنم .