جمعیت درست کنار دهانه غار منتظر بود. ناگهان بی هیچ دلیل مشخصی به آرامی و با موجی از سرهای افکنده حرکت کرد. با جمعیت به جلو رانده شدم. داخل غار تاریک بود. بوی کهنگی و رطوبت به مشام می رسید. مجسمه ای ایستاده با دستان تا شده بر روی سینه و خطوط دالبر بر روی لباسش توجهم را جلب کرد. ایستادم. غرق مجسمه شدم. چشماتش ورقلنبیده بود. جمعیت رهایم کرد. دور شدنش را نگریستم. مانند مورچه ها با نظم به جلو حرکت می کردند. در جاهای مشخصی، دسته هایی جدا شده و به راهروهای فرعی می پیچیدند.
به راه افتادم. مجسمه قبلی همه جا بود. با نگاهی عاری از شعور، خالی ترم می کرد. تهی از حس، به سردر اولین راهرو خیره شدم. سر قوچی بر آن نقش بسته بود. مدتی به آن خیره شدم. به راهم ادامه دادم. راهروی بعدی، خرچنگ بود و روبروی آن راهرویی با عکس دو ماهی. مجدداً ایستادم. چیزی ذهنم را آزار می داد. درست نمی دانستم شیب رو به پایین زمین زیر پایم بود یا بی نظمی سردرها. جلوی هر راهرو اندکی توقف می کردم و مردم درون راهرو را می پاییدم. هر کس تلاش می کرد چیزی بیشتر از فرد کناری خود بردارد. طلا، نقره، سنگهای قیمتی، لباس، غذا و چیزهای دیگر.
خیلی پایین تر، در عمق زمین به راهرویی با نقش گاو رسیدم. به آرامی به درون آن خزیدم. چرخی زدم. اشیاء را نگاه کردم. مردم را نگاه کردم. برخی از آن ها به نظرم آشنا می آمدند. نگاه مان که به هم می افتاد، وانمود می کردیم یکدیگر را نمی شناسیم. احساس رخوت و بی میلی می کردم. بوی نم آزارم می داد. دلم نمی خواست چیزی بردارم. می خواستم رها باشم. دستانم آزاد باشد. برگشتم. موقع خروج، مقنعه سفیدی را برداشتم. حاشیه ای با گلهای ریز صورتی داشت. فکر کردم سبک است. خنک است. برای نماز خواندن خوب است. از راهرو خارج شدم.
به یک مجسمه بزرگ رسیدم. راهی برای خروج از زیر زمین نبود. مجسمه ترازویی بزرگ بر دوش داشت. جمعیت، جلوی آن منتظر نوبت خود بود. دقیق تر نگاه کردم. مردم به هم کمک می کردند. هر کس غنیمت جمع کرده خود را روی یک کفه ترازو می گذاشت، سپس با کمک مردم بر روی کفه مقابل می ایستاد. ناگهان دریچه خروجی باز می شد و فرد ناپدید می گشت. دقت کردم. چندین دریچه مختلف با نقوش متفاوت وجود داشت.
نوبت من شد. تنها غنیمتم را روی کفه ترازو گذاشتم. مقنعه سفید با گلهای کوچکش وزنی نداشت. بدون کمک مردم، روی کفه دیگر ایستادم. نفهمیدم چه شد. خود را در راهرویی با شیب ملایم به سمت بالا یافتم. بوی آسفالت به مشام می خورد. جلوتر رفتم. دیدن لاستیک های خالی، مرا به یاد تعمیرگاه می انداخت. اما وقتی روی آن ها قدم گذاشتم، حس شیرینی تمام وجودم را فرا گرفت. شروع کردم به بالا و پایین پریدن. متوجه نقاشی های رنگارنگ دیوارهای اطراف شدم. گلهای آفتابگردان در مرکز تمام نقاشی ها بودند. رنگ سبز زیبایی احاطه ام کرده بود. حس بودن درون رنگین کمان را داشتم. تابلویی توجهم را جلب کرد. نزدیک تر شدم. روی تابلو را خواندم: بهشت. صدای خنده و آواز کودکان مرا با خود برد...