نویسنده : نگاه بدون دیدگاه بازدید : 245 تاریخ : ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دانلود رمان خانه عجیب ما
«به نام خدا که مهربانیش همیشگى و رحمتش بى اندازه است .»
گاهى اوقات پشت درهاى بسته مى مانیم
گاهى اوقات فرصت هایمان را از دست مى دهیم
و زمانى هم راه اشتباه را انتخاب مى کنیم.
اما باید به یاد داشته باشیم:
«هر اشتباهى پایانى دارد.»
و اما این خودمانیم که پایانش را رقم مى زنیم.
پیشنهاد :
– پرهام؟ پرهام؟
نگاهمو از اتاق خالیم گرفتم. مطمئنا دلم برای اتاقم تنگ میشه. اتاقی که همیشه
داخلش احساس آرامش میکردم.اتاقی که از زمانیکه یادمه اتاقم بوده و حالا میخوایم برای
همیشه از این خونه بریم.از اتاقم اومدم بیرون و با اخمای توهم رفته ی پروین رو به رو شدم.
پروین: به به! آقاپرهام بالاخره از اتاقتون دل کندین؟ واقعا خیلی پررویی دوساعته دارم صدات
میزنم انگار نمیشنوی اصلا دیگه. میخواستیم حرکت کنیم.
لپشو کشیدم می دونستم ازاین کارم حرصی میشه. گفتم:
– جیغ جیغو کوچولو اومدم.
بعدم بدو رفتم از خونه بیرون. پروینم با حرص اومد بیرون. در خونه رو قفل کردیم و
رفتیم صندلی عقب نشستیم.
بابا راننده بود. مامانم سمت شاگرد نشسته بود منو پروینم صندلی عقب نشسته بودیم. گفتم:
– پیش به سوی خونه جدید. راستی بابا کی میرسیم کرج؟
بابا:
– تقریبا یه ساعت دیگه میرسیم
داشتیم به خونه ای میرفتیم از پدربزرگم به پدرم به ارث رسیده بود. بابا ماشینو کنار یک ویلا نگه داشت.
از بیرون که شیک به نظر میرسید داخلشو خدا میدونه. رفتم داخل حیاط، حیاط بزرگی داشت.
حیاطش پر از درخت بود؛ دقت نکردم درخت چی هستن فقط دوطرف حیاط درخت داشت.
درحیاط رو باز کردم بابا ماشینو آورد داخل حیاط. درحیاط روبستم و رفتم کنار ماشین بقیه
هم از ماشین پیاده شدن. بابا جلوتر از همه رفتو در خونه رو بازکرد خونه پر از تار عنکبوت و خاک بود.
بابا لامپ رو روشن کرد.
پروین گفت:
– اَی چقدر اینجا خاک داره بابایی!
تمیز کردن خونه تقریبا تموم شده بود که وسیله ها رو آوردن این تمیز کردن یعنی هنوز به اتاقا
نگاهم نکردیم چه برسه به اینکه تمیزشون کنیم.
در حال آوردن وسیله ها به داخل خونه بودیم که به فکرم رسید برم و بهترین اتاق رو برای خودم بردارم.
یه اتاق پایین بود که تمیز شده بود بزرگم بود. قشنگ معلوم بود مال مامانو باباست. درشو بستم
یه پله بود که به یه راهرو میرسید، ازش بالا رفتم. صد در صد اتاقا بالا بود. دو طرفش راهرو بود طرفی
که پله ها بود تا ته راهرو نرده میخورد و از اونجا میشد پایین رو دید. دو تا در داخل راهرو بود با فاصله ی
ده متر از هم تهشم یه در بود. اونطرفم همینطور بود.
ازپله ها که بالا میومدی وسط راهرو بودی. باخودم گفتم:
– حالا برم سمت راست یا چپ اصلاچه فرقی میکنه راست یا چپ هردوطرف شبیه همن.
بالاخره رفتم سمت راست داشتم میرفتم با حس اینکه یه نفر پشت سرم راه میره ایستادم کنارم
سایشو دیدم. فکرکردم شایدپروین باشه ولی قدش از من بلندتر بود با خودم گفتم شاید یکی از
همون کارگراییه که اومدن وسیله ها رو بیارن داخل خونه. ولی تا برگشتم پشت سرم هیچکس نبود!
حتی سایه هم از بین رفت. بیخیال شونه ای بالا انداختم شاید توهم زدم.
ولی یه چیزی توی ذهنم می گفت توهم نبوده.