قصۀ صدایی از خلوت سرگذشت انسانهایی است که در پهن دشتی به نام جهان روندهاند. در این روندگی است که مظاهر تازهای از جهانی دیگر جهانی انسانی پیش چشمشان باز میشود. پیمودن این پهن دشت دشوار است ولی این شعلۀ فروزان امید است که وادارشان میسازد تا رنجهای سفر را نادیده بگیرند. راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک , ...ادامه مطلب
بیهوش بودم. همسرم بالای سرم بود.چشم هایم سیاهی میرفت.خیلی درد کشیده بودمفقط برای یک چیز.داد کشیدم اوردنش اوردنش صدای قشنگش را میشنیدم .تا بغلم امدارام گرفت.ناگهان گریه ام گرفت و برای سالم بودن خودم وکودکم خدا را شکر میکردم.چون دکتران به من گفته بودند باید بین خودم وکودکم یکی را انتخاب کنیم وحالاهر دو سالم هستبم ونفس میکشیم. شکل قلم:F اندازه قلم: A A رن, ...ادامه مطلب
سنگینی بار خستهاش کرده بود. با یک دست کیسه بزرگ گلکلم و هویج را گرفته بود و با دست دیگر چادرش را. نگاهی به انتهای خیابان کرد و با خودش گفت: فقط دو تا چهارراه مانده!در ذهنش نگاه شاد شوهرش را تصور کرد که با دیدن دبههای ترشی خوشحال میشود. امیر عاشقترشی بود و او هرسال شهریور و مهر چند تا دبه ترشی میریخت و بقیه سال مینشست و ترشی خوردن شوهرش را نگاه میکرد و لذت میبرد!از یک چهارراه دیگر هم گذشت. به مغازه کوچک خرازی رسید. عروسک کوچکی بالباسی قرمز از پشت ویترین به او لبخند میزد. وارد مغازه شد تا عروسک را برای دخترش بخرد. درست لحظهای که میخواست از مغازه خارج شود گردنبند مروارید صورتیرنگی نظرش را جلب کرد. از مغازه بیرون آمد ولی فکرش پیش گردنبند بود. چند لحظه کنار پیادهرو ایستاد، بعد کیسه سنگین را کنار پیادهرو گذاشت و سریع به مغازه برگشت و گردنبند را خرید. خیلی خوشحال بود. فکر کرد آن گردنبند با بلوز سفیدش خیلی قشنگ میشود. حالا فقط پنج کوچه با خانه فاصله داشت. در یکلحظه کوتاه، صدای سوتی کرکننده در گوشش پیچید. برای چند لحظه چیزی متوجه نشد. بیاراده نشست و عروسک و گردنبند را در دستانش فشرد. وقتی چشمانش را باز کرد، دود و خاک و آتش همهجا را گرفته بود. صدای مردم در گوشش پیچید: موشک! موشک زدند!مهین از خواب پرید! قلبش به سینهاش میکوبید! مثل همیشه فلج شده بود. چند لحظه طول کشید تا ت, ...ادامه مطلب