صدایی که خاموش شد

سنگینی بار خسته‌اش کرده بود. با یک دست کیسه بزرگ گل‌کلم و هویج را گرفته بود و با دست دیگر چادرش را. نگاهی به انتهای خیابان کرد و با خودش گفت: فقط دو ت

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما