صدایی که خاموش شد سنگینی بار خستهاش کرده بود. با یک دست کیسه بزرگ گلکلم و هویج را گرفته بود و با دست دیگر چادرش را. نگاهی به انتهای خیابان کرد و با خودش گفت: فقط دو تا چهارراه مانده! در ذهنش نگاه شاد شوهرش را تصور کرد که با دیدن دبههای ترشی خوشحال میشود. امیر عاشقترشی بود و او هرسال شهریور و مهر چند تا دبه ترشی میریخت و بقیه سال مینشست و ترشی خوردن شوهرش را نگاه میکرد و لذت میبرد! از یک چهارراه دیگر هم گذشت. به مغازه کوچک خرازی رسید. عروسک کوچکی بالباسی قرمز از پشت ویترین به او لبخند میزد. وارد مغازه شد تا عروسک را برای دخترش بخرد. درست لحظهای که میخواست از مغازه خارج شود گردنبند مروارید صورتیرنگی نظرش را جلب کرد. از مغازه بیرون آمد ولی فکرش پیش گردنبند بود. چند لحظه کنار پیادهرو ایستاد، بعد کیسه سنگین را کنار پیادهرو گذاشت و سریع به مغازه برگشت و گردنبند را خرید. خیلی خوشحال بود. فکر کرد آن گردنبند با بلوز سفیدش خیلی قشنگ میشود. حالا فقط پنج کوچه با خانه فاصله داشت. در یکلحظه کوتاه، صدای سوتی کرکننده در گوشش پیچید. برای چند لحظه چیزی متوجه نشد. بیاراده نشست و عروسک و گردنبند را در دستانش فشرد. وقتی چشمانش را باز کرد، دود و خاک و آتش همهجا را گرفته بود. صدای مردم در گوشش پیچید: موشک! موشک زدند! مهین از خواب پرید! قلبش به سینهاش میکوبید! مثل همیشه فلج شده بود. چند لحظه طول کشید تا توانست از تختش بلند شود. نور چراغخواب سایه بلندش را روی عروسک انداخت. به آشپزخانه رفت و کمی آب خورد. ساعت چهار و نیم صبح بود. میدانست خوابش نمیبرد. چراغ را روشن کرد و بقچه سفیدی که کنار سالن بود را باز کرد و مشغول مرواریددوزی روی لباس عروس میترا شد. دست در ظرف کوچک کرد و مشتی مروارید برداشت. گردنبند مروارید و عروسک را در دست فشرد و بهسرعت به سمت خانه دوید. خانهاش نبود! گودالی بزرگ بهجای خانه در خیابان خودنمایی میکرد. مات و مبهوت ایستاد. برای یکلحظه به ذهنش رسید اگر برای خریدن گردنبند به مغازه برنگشته بود او هم در خانه بود، کنار امیر و سوگل! پاهایش تحمل وزنش را نداشت. روی زمین زانو زد و فریاد کشید: من مادر خیلی بدی هستم! مرواریدها به ترتیب در نخ میشدند و روی ساتن سفید شکلهای زیبایی میساختند. قلب، گل، پروانه! مشتی دیگر مروارید برداشت و تند و سریع به کارش ادامه داد. ساعت شش ونیم بود که لباس تمام شد. از جا بلند شد و لباس سنگین را روی تخت پهن کرد. واقعاً زیبا شده بود. با خوشحالی لبخند زد. درهمان لحظه چشمش به عروسک و گردنبند افتاد. صدایی در سرش گفت: تو خیلی مادر بدی هستی! لبخند روی لبانش خشک شد. سریع به آشپزخانه رفت و چایساز را روشن کرد. در همین فاصله جعبه کنار سالن را برداشت تا شکوفههای صورتی و سفید را جدا کند! صدای زنگ در بلند شد. با تعجب سراغ آیفون رفت و چهره شاد و خندان میترا را دید. دکمه را فشار داد و در آپارتمان را باز کرد و منتظر ایستاد. چند لحظه بعد در آسانسور باز شد و میترا از آن بیرون آمد. دست در گردنش انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد. - صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟ - آمدم حلیم و کلهپاچه بخوریم! میترا کفشهایش را درآورد و ظرفها را روی میز آشپزخانه گذاشت. - مامان باور میکنی اکرم هوس کلهپاچه کرده! - ویار حاملگیه عزیزم! یادش آمد که وقتی سوگل را حامله بود، مرتب کلهپاچه میخورد. فکر کرد: اکرم مثل خودم شده! میترا مانتو و روسریاش را درآورد و به سمت اتاق رفت. جلوی اتاق میخکوب شد و جیغ کوتاهی کشید و به سمت مهین دوید و صورتش را غرق بوسه کرد. - خیلی قشنگه! ممنون مامان! خیلی دوستت دارم! دستهایش را دور شانههای میترا حلقه کرد و او را به سینهاش فشرد. در همان لحظه دوباره چشمش به عروسک افتاد و صدایی در سرش زمزمه کرد: تو مادر بدی هستی! صدای زنگ بلند شد. میترا بهسرعت در را باز کرد. چند لحظه بعد اکرم و مهتاب و لیلا در خانه بودند. با حیرت به دخترها نگاه کرد و گفت: چه خبر شده! صبح به این زودی! میترا درحالیکه سفره را پهن میکرد گفت: چه خبر شده؟ ده روز دیگر عروسی داریم! مادر عروس نباید آماده باشه؟ - من آماده هستم و هیچ کاری نمیکنم! میترا با اعتراض گفت: من مثل این دخترها نیستم! عروسی منه و باید به حرف من گوش کنی! بیست روز از رفتن سوگل و امیر میگذشت. آن روز هم مثل همه این بیست روز گوشه اتاقی در خانه پدرش نشسته بود که ناگهان درباز شد. عمه معصومه برخلاف همهکسانی که در این مدت به دیدنش آمده بودند نه دستی به سرش کشید نه اجازه داد گریه کند. فقط خیلی جدی گفت: تو اولین زنی نیستی که شوهر و فرزندش را ازدستداده و آخرین نفر هم نخواهی بود! یکگوشه نشستن و غصه خوردن چاره کار نیست. فردا صبح ساعت هفت آمادهباش میام دنبالت! قراره یه جایی کارکنی! خواست اعتراض کند که عمه معصومه با لحنی خشک و رسمی گفت: من از تو نظر نخواستم! باید به حرف من گوش کنی! وسط اتاق نشسته بود و دخترها دور و برش میچرخیدند. بوی رنگ مو اذیتش میکرد. تابهحال موهایش را رنگ نکرده بود! اکرم داشت ناخنهایش را درست میکرد. لیلا ابروهایش را برمیداشت و مهتاب و میترا هم کیسههای کوچک را پر از نقل میکردند و شکوفه میچسباندند. اعتراض فایده نداشت. دخترها میگفتند و میخندیدند و هر کاری دلشان میخواست میکردند. اعتراض فایده نداشت. عمه معصومه دستش را گرفته بود و بدون هیچ توضیحی او را با خودش میبرد. بعد از عوض کردن چند تاکسی و اتوبوس جلوی ساختمانی ایستادند. عمه معصومه دستانش را با مهربانی فشرد و گفت: عزیزم! من از تو جوانتر بودم که شوهرم فوت کرد! هیچکس مثل من غم تو را نمی فهمه! ولی باید زندگی کنی! میفهمی؟ باید زندگی کنی! اینجا کسانی هستند که مثل تو داغدیدهاند! با این فرق که هنوز متوجه نشدند چه بلایی به سرشان آمده! حوله را از سرش برداشت و با حیرت به چهره خودش در آینه نگاه کرد و گفت: چه بلایی سر من آوردید؟ میترا صندلی را جلو کشید و گفت: هنوز تمام نشده! سشوار را روشن کرد تا موهایش را خشک کند. اکرم درحالیکه نوک انگشتانش روغن میمالید گفت: مامان جون تا روز عروسی حتماً از این روغن به نوک انگشتات بمال تا این ترکها بهتر بشه! میترا گفت: لباس من که تموم شده! تا روز عروسی، مرواریددوزی و ترشی درست کردن ممنوع! مهتاب با ظرف اسپند جلو آمد و گفت: اسفند دود کنم مامان خوشگلم چشم نخوره! صدای خنده بلند دخترها باعث شد برای لحظاتی صدایی که همیشه در سرش بود، به گوشش نرسد. ساعت چهار بعدازظهر بود که از در پرورشگاه بیرون آمد. بهمحض اینکه پایش به خیابان رسید دوباره صدایی در گوشش گفت: تو مادر خیلی بدی هستی! با خودش فکر کرد: همه این هشت ساعت که پیش بچهها بودم، خبری از این صدای لعنتی نبود! فکر بچهها هم خوشحالش میکرد. دختربچههایی که کسی را نداشتند و میتوانستند جای خالی سوگل را برای او پر کنند. سوگل! دوباره کسی در سرش زمزمه کرد: تو دخترت را به یک گردنبند فروختی! - مامان تا نگفتم چشماتو باز نکنی! - چشم! چشم! امروز هر کاری دلتون خواست کردید! - حالا بازکن! میترا با لباس سبز خوشرنگی، روبه رویش ایستاده بود. - این هم لباس مادر عروس! - وای نه! من نمی تونم این را بپوشم! سبز! با آستین توری؟! دخترها بازهم خندیدند و مجبورش کردند لباس را بپوشد. وقتی جلوی آینه ایستاد با حیرت به چهره خودش نگاه کرد! برای یکلحظه کوتاه امیر را در آینه دید که با لبخند نگاهش کرد و گفت: خیلی خوشگل شدی! دخترها با خوشحالی بغلش کردند و جیغ کشیدند. میترا به شوخی گفت: وای دیگه کسی به عروس نگاه نمی کنه! لیلا گفت: مامان چقدر خوشگل شدی! دیگه باید همیشه به خودت برسی! مهتاب گفت: دوران لباس مشکی و قهوهای و سرمهای به پایان رسیده! آرام در اتاق را باز کرد. میدانست دخترهای این اتاق خانوادههایشان را در جنگ ازدستدادهاند. عروسکهایی بالباس قرمز در دستش بود. کنار دخترها نشست و مشغول بازی کردن با عروسکها شد. چند لحظه بعد چهار دختر کوچک دورش را گرفته بودند و با عروسکها بازی میکردند. صورت آنها را بوسید و گفت: آفرین دخترهای خوشگل! دوران گریه و زاری به پایان رسیده! مهتاب سینی چای را روی میز گذاشت و روی مبل نشست. دخترها به طرز عجیبی ساکت شدند. مهین میدانست که حرفهای مهمی را خواهد شنید. میترا کمی جابهجا شد و گفت: مامان جون! به خاطر همهچیز ممنون! شما اگر نبودید، ما بزرگ میشدیم، درس می خوندیم، حتی ازدواج هم میکردیم! ولی هیچوقت اینهمه شاد و خوشحال نبودیم! به خاطر همه شادیهایی که به ما دادی ممنونیم! اکرم ادامه داد: حالا نوبت شماست که شادباشی! لیلا گفت: و همهچیزهایی که ناراحتت می کنه را از خودت دور کنی! مهتاب به اتاق رفت و چند لحظه بعد با عروسک و گردنبند صورتی برگشت. دستی آهنی قلبش را فشرد. مهتاب گفت: این گردنبند مال من! بالباسم خیلی قشنگ می شه! زیر لب زمزمه کرد: بالاخره کسی پیدا شد که این گردنبند را به گردنش بندازه! اکرم عروسک را در دست گرفت و گفت: اینم مال دختر منه! لبانش به خندهای زیبا باز شد و گفت: بچهات دختره؟ اکرم آرام گفت: اجازه می دی اسمش را بذارم سوگل؟ دست آهنی قلبش را رها کرد. عروسک را میان دودستش گرفت و جلوی صورتش نگاه داشت و گفت: بالاخره یه سوگل با تو بازی می کنه! روی مبل نشست و پس از سالها با صدای بلند خندید. آنقدر بلند خندید که دیگر صدای ذهنش به گوشش نمیرسید!