نود هشتیا

متن مرتبط با «کودکانه» در سایت نود هشتیا نوشته شده است

داستان کودکانه " شتر لنگ"

  • شما باید ثبت نام کنید تا عکس را ببینید. قصه مفهوم کودکانه تعریف «شتر لنگ» روزی روزگاری در یک بیابان شتری زندگی می کرد که با شترهای دیگر فرق داشت. فرق او این بود که لنگ لنگان راه می رفت. یک روز دید که , ...ادامه مطلب

  • مجموعہ شعـرهاے کودکانه

  • نام: مجموعه شعــــرهاے کودکانہ سمـــیرآ غلامحسینـی​ "شعر گرگ و چوپان یکی از شعرهای کوتاه و زیبا به شمار می آید. کودکان علاقه زیادی به حیوانات دارند و سولات زیادی درباره زندگی حیوانات برای آ, ...ادامه مطلب

  • رویای کودکانه من: ده داستان زیبا و جذاب برای کودکان ونوجوانان

  • نازی کوچولو تنها فرزند خانواده بود او اصلاً مسواک زدن را دوست نداشت ولی در عوض علاقه زیادی به شیرینی و آجیل داشت. پدر و مادرش به و می‌گفتند: نازی جان حتماً باید روزی سه مرتب, ...ادامه مطلب

  • مدل موی کوتاه کودکانه

  • اغلب توصیه روان شناسان کودک این است که به بچه ها این اختیار و آزادی انتخاب داده شود تا مدل موهایشان را خودشان انتخاب کنند اما شما هم به عنوان والدین باید در این امر نظارت داشته باشید چرا که نگهداری مو, ...ادامه مطلب

  • شعر های کودکانه

  • سلام بچه ها شعر های با حال‌و دوست دارن پس این تاپیک از دست ندید یک سری بزنید و نظر بدید پرسش دارید در خدمتم , ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: بزغاله‌ی خوابالو

  • بزغاله کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد. ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بزغاله هنوز دوست... قصه کودکانه: بزغاله‌ی خوابالو, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: نی‌نی و سنجاب کوچولو

  • چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند. سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند... قصه کودکانه: نی‌نی و سنجاب کوچولو, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: درخت سیب

  • قصه کودکانه درخت سیب سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت: بیا با من... قصه کودکانه: درخت سیب, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: مترسک ترسو

  • قصه کودکانه مترسک ترسو وسط یک مزرعه دور افتاده یک مترسک تو زمین کاشته شده بود. مترسک قصه ما با بقیه مترسکها یکفرقی داشت. اون ترسو بود و از پرنده ها میترسید. یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی ديگر هم روی دستش نشسته بودند.مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلا غها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود.... قصه کودکانه: مترسک ترسو, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: شب وحشتناک آقا گوسفنده و خانم گوسفنده

  • آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير کردند و شب که شد، هر کدام گوشه اي خوابيدند. نصفه هاي شب بود که هرسه تاشان از خواب پريدند و ديدند آب باران از گوش هاي راه پيدا کرده و کف آغل را خيس کرده است. خوابيدن روي زمين گل آلود و نمناک امکان نداشت. خانم... قصه کودکانه: شب وحشتناک آقا گوسفنده و خانم گوسفنده, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: با درخت پیر قهر نکنید

  • کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت. پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه... قصه کودکانه: با درخت پیر قهر نکنید, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: یک کلاغ چهل کلاغ

  • قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و... قصه کودکانه: یک کلاغ چهل کلاغ, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: صدای مامانم چقدر قشنگه...

  • صدای مامانم چقدر قشنگه... دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه . اگه نون می خواهید لواش می خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر،... قصه کودکانه: صدای مامانم چقدر قشنگه..., ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: ببر و مرد مسافر

  • روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده. حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد... قصه کودکانه: ببر و مرد مسافر, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه: روباه، در یک روز برفی

  • درآن كوه بزرگ خانه كوچك عمو حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت و یك كلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینكه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات و پرندگان دوستانش بودند . هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می كردند. زمستان... قصه کودکانه: روباه، در یک روز برفی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها