«پژواك پروانه ها»
«نويسنده : الهام احمدى (گرگينه)»
صداى دستگاه هاى مختلف پزشكى توى اتاق طنين انداخته بود. تنها بوق ممتد يكى از اون ها بود كه مثل ناقوس توى سرم كوبيده مى شد و فقط يك چيز رو برام تداعى مى كرد:«مرگ!»
نورى كم سو از شكاف كنار در به داخل اتاق سرك كشيده بود. بوى الكل و بتادين بينيم رو آزار مى داد.
نگاه پر درد و نمناكم رو از تاول هاىِ دردناكِ كنار چشم ها و لب هاش گرفتم. كف دست هام رو روى جزء جزء صورتش كشيدم. كارى كه سال ها توى حسرتش سوختم.
كاسه ى چشمم لبريز شد و اشك هام بى مهابا از هم پيشى گرفتند. نگاهم روى تن نحيف و زخمى اش سُر خورد. با ترس دست هام رو دورش حلقه كردم و در آغوشم فشردم. هق هق ام اوج گرفت. آرزوى چندين ساله ام محقق شد.
-«دخترم! مى بينى مامانو؟ مى بينى داره جون مى ده؟ مى بينى بغلت كردم؟ بدون ترس بغلت كردم مامانم. بدون اينكه دردت بياد. بدون اينكه پوستت از تماس تنمون زخم بشه…»
نفسم بند اومد و نتونستم ادامه بدم. سرم رو روى شونه ى تكيده اش گذاشتم و با تمام وجود بوىِ موهاىِ خرمايى رنگش رو استشمام كردم. طاقت نياوردم. كنارش روى تخت براى خودم جا باز كردم و همون طور كه تو آغوشم بود، دراز كشيدم. كارى كه سال ها تو حسرتش بودم.
گذشت؛ نمى دونم چقدر، فقط سخت گذشت!
در اتاق به آرومى باز شد و پرستارى سفيد پوش به اتاق قدم برداشت. با شنيدن پژواك بوق ممتد با شتاب به طرفم اومد و با صدايى كه اضطراب و نگرانى توش موج مى زد، گفت:«خانوم! بچت! ولش كن! بذار بهش كمك كنم! بايد ماساژ قلبى بشه. شايد زنده بمونه. چرا زنگ رو نزدى؟»
همون طور كه تند تند صحبت مى كرد، دست هاش رو براى جدا كردنمون جلو آورد كه با صداى خفه اى گفتم:«ديگه زنده نمى شه. بعد از دوازده سال امشب تونست بدون درد بخوابه و من با خيال راحت بغلش كنم. خانومى كن و جدامون نكن!»
مجدد دست هاش رو جلو آورد و گفت:«بكش كنار خانوم، وقت تنگه!»
پوزخندى زدم و گفتم:«ديگه تمومه؛ خيلى ديره، خيلى!»
دست هاش وسط راه خشك شد. به آرومى لب زد:«نمى خواى زنده بمونه؟»
با بى رحمى گفتم:«بميره، راحت تره!»
با چشم هاى گرد شده اش نگاهم كرد و گفت:«مادرى و دلت نمى خواد بچه ات زنده بمونه؟»
تلخ خندى به روش پاشيدم. تن رنجور دختركم رو به آرومى رو تخت گذاشتم و پايين اومدم. به طرف پرستار كه هنوز هم با تعجب بهم نگاه مى كرد، رفتم. در يك قدمى اش ايستادم. نگاهم رو به چشم هاى ميشى رنگش دوختم و قاطعانه گفتم:«نه! نمى خوام! نمى خوام هر شب با گريه بخوابه و هر روز گريون تر از روز قبل بيدار بشه! نمى خوام با حسرت به بچه هاى هم سن و سالش در حين بازى كردن، نگاه كنه! نمى خوام با هر تماس كوچيك با تنش، پوست لطيفش تاول هاى دردناك بزنه! نمى خوام ديگه ناله هاش از خواب بيدارم كنه! نمى خوام پروانه ام عذاب بكشه! عذابى كه مقصرش منم و همسرم! حالا نظر تو چيه؟ يك بار بميره راحت تره؟ يا زنده باشه و هر لحظه هزار بار بميره؟»
غم توى نگاه پرستار بيداد مى كرد. با لبخند گفت:«ناراحت نباش. ايشالله كه جاش بهشته اين فرشته ى…»
با تشر ميان حرفش گفتم:«پروانه!»
چيزى نگفت، كه ادامه دادم:«مگه اسم بيماريش، بيمارى پروانه اى نيست؟»
كوتاه گفت:«چرا هست.»
مثل بچه ها گفتم:«اوهوم! اين ها پروانه ان! از اون خوشگل ها! از اون ها كه بال هاشون رنگى رنگيه! از اون ها كه مى گن اگه دنبالشون برى، مى برنت بهشت! دخترك منم از اون هاس… اومد تا راه بهشت رو به مادر جهمنى اش نشون بده…»
ديگه طاقت موندن توى اون اتاق رو نداشتم. اتاقى كه هر گوشه اش خاطره اى رو فرياد مى زد. از پشت نم چشم هام نگاهى به پروانه ى بهشتى ام انداختم و به طرف در رفتم، كه پرستار دست گرمش رو روى شونه ام گذاشت و در كمال همدردى گفت:«غم آخرت باشه عزيزم. شايد ندونم توى دلت چه غوغاييه، ولى درك مى كنم عزيز از دست دادن چقدر سخته، اونم اين پروانه كوچولو! ايشالله يكى ديگه بياد و جاش رو برات پر كنه…»
لبخند پر دردى زدم و چشم هاى گريونم رو بهش دوختم و گفتم:«گمون نكنم خودش هم بتونه جاى خودش رو پر كنه…»
دستش يخ بست! از روى شونه ام سُر خورد و كنار پهلوش افتاد. لبخند دردناكم عميق تر شد. نگاهم رو ازش دزديدم و ميان عطر تن پروانه ام، توى راهروى بيمارستان گم شدم…
_________________
پى نوشت:
بیماری «پروانه ای» با نام بین المللی « EB» بیماری خاص و دردناکی است که ناشی یک جهش ژنتیکی است که از بدو تولد تا پایان عمر همراه بیمار خواهد بود و هیچ التیامی برایش وجود ندارد. مگر آنکه بتوان با شیوه های گوناگون و پزهزینه از افزایش و دشواری های آن کاست.