در زندگانی لحظاتی هستند که هیچوقت، از یاد انسان نمیروند. هراندازه ثانیهها میگذرند و روزها یکی پس از دیگری سپری میشوند، فایدهای ندارد و آن لحظات خاص، هرگز از ذهن انسان فراموش نمیشوند و تا ابد همچون سنگنوشته باقی خواهند ماند.
پدرم باغبان یک خانوادهی اشرافی است که آن خانواده، جَداندرجَد از بزرگان و اکابر هستند. البته خانوادهی فعلی همچون نیاکانشان شهیر نیستند و فقط عناوین و القاب گذشتگانشان را یدک میکشند. آنها یک عمارت بزرگ قدیمی دارند که در آن سکنی گزیدهاند. پدرم سالیان طولانی است که به باغبانی در این عمارت مشغول است. پدرم فقط باغبان آنها نیست بلکه امینشان نیز هست. هر وقت که آنها به مسافرت میروند، عمارت را تمام و کمال به پدرم میسپارند. پدرم هم در آن ایام، ما را به آنجا میبرد تا شب را در آنجا سپری کنیم. من از بدو ورودم به عمارت تا دقایقی طولانی، مات و مبهوت در و دیوار عمارت میشوم، سپس کنجکاویام گُل میکند و شروع به بازدید خانه و وسایل شیک آن میکنم. مبلهای لوکس و گرانقیمت، تختخوابهای بزرگ و راحت، عسلیهای منبتکاری و تنقلات خوشمزهای که روی آنها قرارگرفتهاند. یکی از جذابترین نقاط عمارت، بهارخواب وسیع و چشمنواز آن است. مادرم بهسختی اجازه حضورم را در آنجا میدهد. او خیلی میترسد که من از بالای بهارخواب بی اُفتم. وقتی به آنجا میرسم، بهآرامی روی صندلی شیک ِفلزی مینشینم و از بالای بهارخواب، به انتهای باغ، خیره میشوم. تمام زیبایی باغ، همچون پرترهای رنگین در مقابل چشمان نقش میبندد. وقتی شبهنگام، از بالای بهارخواب به آخرِ باغ مینگرم، حسِ عجیبوغریبی در وجودم نشات میگیرد؛ یک حسِ کنجکاویِ مرموز. از بالای بهارخواب بوی گل و گیاه و حتی یونجههای آخرِ باغ بهخوبی استشمام میشود. وقتی در اینجا هستم، گذر زمان را دیگر احساس نمیکنم. باد سردی میوزد. به داخل خانه میروم. بر روی مبل سه نفرِ ولوو میشوم. برای لحظاتی در محیط تابلوی نقاشی آویزان به دیوارِ مقابلم، زندگی میکنم. بر روی میزهای عسلیِ کنار مبلها، آجیلخوریهای میناکاری شده چشمک میزنند. کمی توت خشک و نخودچیکشمش را نوش جان میکنم. البته صاحب عمارت اجازه استفاده از آنها را به پدرم داده است. مبلها خیلی نرم و راحت هستند و هنگامیکه روی آنها لم میدهم، دیگر هیچوقت قصد بلند شدن از آنها را نمیکنم، وقتی از مبلها سیر میشوم به سراغ خوشخواب میروم تا نگاهم به تشکِ نرم آن میافتد، از خود بیخود میشوم و بر روی آن شیرجه میزنم. بهاندازه کافی خستگیام را از تن بیرون میکنم و دوباره شروع به وارسی عمارت میکنم. هرکدام از اشیای عمارت برایم جذاب خاصی دارند، حتی قندانِ فلزیِ چایی که همچون کندویِ عسل دارای سوراخهای ششضلعی ریز است و زردی آن چشم هر بینندهای را میرباید.
برای من که از یک خانوادهی فقیر هستم، این عمارت حکم موزه را دارد. از گشتوگذار در عمارت و وارسی وسایل بسیار عتیقهاش، لذت میبرم؛ بخصوص از بارانی که آویزان به چوبلباسی هال است. همیشه آرزو داشتم که چنین بارانی برای من باشد. وقتی بارانی را با دست لمس میکنم خیلی دوست دارم تا آن را بپوشم و زیر باران شبانه و در انتهای باغ عمارت، قدم بزنم ولی از این کار میترسم. پدرم هرگز اجازه آن را به من نمیدهد. او مرد بسیار امانتداری است و میگوید که رسول اکرم، مسلمانان را از خیانت در امانت نهی کرده است؛ بنابراین هیچوقت اجازهی پوشیدن بارانی را نمیدهد که با آن زیر باران بروم.
شبهایی را که در عمارت سپری میکنم، بدون شک یکی از بهترین دوران زندگیام است ولی صد حیف و صد افسوس که فقط یک یا دو شب بیشتر نیست و
بعد دوباره ناگزیرم تا به خانه محقرانهی پدریام برگردم. خانهای کوچک و نیمه ساخته که در یکی از محلههای جنوب شهر است. خانهای با دیوارهای گچوخاک و سقفی با تیرهای چوبی. چون پدرم پول خرید تیرآهن را نداشت، ناگزیر برای سقف را از تیرهای چوبی استفاده کرد. تنها ویژگی خانهی ما این است که زمستانهایش بسیار سرد و تابستانهایش بسیار گرم و سوزان است. بیشتر اوقات در فصل تابستان از شدت حرارت و گرما داخل خانه، خوندماغ میشوم و در فصل زمستانها از شدت سرما، سرما میخورم. روزها به یک مدرسه ابتدایی که از خانهمان فقط 10 دقیقه فاصله دارد، میروم. یک روز درسی میگذرد و من درحالیکه خستهوکوفته هستم از مدرسه به خانه برمیگردم. وارد خانه که میشوم ناگهان نگاهم به یکبارانی آویزان به چوبلباسی میافتد. شاید برای مهمانهایمان باشد. خانه را وارسی میکنم اما خبری از مهمان نیست. پس این بارانی برای چه کسی است؟! کنجکاوی همچون خوره به جانم میافتد. مادرم مهربانم در حال آشپزیِ دیزیِ شام است. به او سلام میکنم و سپس ماجرای بارانی را از او میپرسم. لبخندی به زیبایی شکوفههای بهاری میزد و میگوید: «مال توست پسرم!»
مثل انسانیهایی که برق آنها را میگیرد، خشکم میزند و درحالیکه خیره به مادرم مینگرم، میگویم: «یعنی چی؟»
لحظهای من را نگاه میکند سپس میگوید: «صاب عمارت، هدیش کرده به بابات. باباتم می دونست چشمت گرفتش، گفت بدمش به تو عزیزم.»
ولی سخن مادرم که تاج سرم است، تمام میشود، از فرط خوشحالی، نزدیک است دیوانه شوم. نمیدانم از شدت شادی چه باید انجام بدهم. بلافاصله به سمت بارانی شروع به دویدن میکنم. بارانی را با دست لمس میکنم. عجب حس خوبی است. چقدر شیک و زیباست! بدون شک در قامتم، زیباتر هم جلوه خواهد کرد. با دقت شروع به پوشیدن آن میکنم. نمیخواهم تا کوچکترین آسیبی ببیند. از شیشه پنجره به بیرون نگاه میکنم. هنوز اوایل شب است. خیلی دوست دارم تا با بارانی عرضاندام کنم و بیرون بروم ولی حیف که باران نمیبارد و حیف است بارانی را، وقتی بپوشم که باران نمیبارد. این بارانیِ زیبا، زیبندهی لمس قطرات باران است. دوباره آن را از تن بیرون میآوردم و به چوبلباسی با دقت میآویزم. هوای بیرون ابری است. خدا خدا میکنم که باران شروع شود. منتظر بارش باران مینشینم. شام آماده میشود. بعد از خوردن آن، دوباره منتظر بارش باران هستم تا بارانی را بپوشم و در زیر باران، در کوچهها همچون مجنونی رها شوم ولی خبری از باران نیست. وقت خواب فرامیرسد. پدرم چراغها را کور میکند و من ناگزیر تسلیم خواب میشوم.
افسوس از تاروپود وجودم همچون زبانههای آتش، لهیب میکشد. این بارانی دلربا، باید امشب بر قامتم نقش ببندد. چشمانم سنگین میشود. دیگر چیزی را احساس نمیکنم که ناگهان با صدای رعدوبرق از خواب میپرم. همهجا تاریک است اما در کمال تعجب، ملودی دلنشین شُرشُر باران را از بیرون بهخوبی میشنوم. والدین مَست خواب هستند. به ساعت نگاه میکنم. در تاریکی مطلق، چیزی نمیبینم. تاریکی در سر حد جنون است. کمی چشمانم را میمالم و بعد دوباره به آن مینگرم. فکر میکنم ساعت تقریبا سه بامداد باشد. در این لحظه، خنکی عجیبی از زیر در خانه میآید و دستانم را میبوسد. این خنکی بارانِ شبانه است. همینطور موسیقی دلنشین شُرشُر قطراتِ سنگینِ باران که بر روی شیروانی همسایه کوبیده میشود، در لالهی گوشم میپیچد. دیگر نمیتوانم مانع حرکتم باشم. آری باید بروم. نمیتوانم احساساتم را زیر فرش پنهان کنم و بی اندیشم وجود ندارند. دوست دارم در زیر این باران تُند با بارانی دلپسندم، به سمت مقصدی نامعلوم از لابهلای کوچههای تنگ و تاریکقدم بردارم. مهم نیست به کجا بروم، مهم این است که بروم. آری، بروم، بروم.
حس میکنم باران مرا با فریادی پنهان، بهسوی خود فرامیخواند. یارای ممانعت ندارم. پاورچینپاورچین به سمت چوبلباسی میروم و لباسهایم را میپوشم بخصوص بارانی عزیزتر از جانم را. بدون هیچ سروصدایی از خانه خارج میشوم. خواب مادرم خیلی سَبک است و اگر بیدار شود، اجازه بیرون رفتنم را نمیدهد. درِ خانه را بهآرامی میبندم. کلاه بارانی را بر سر میکشم. به بارش باران از زیر نور تیر چراغبرق خیره میشوم. تابهحال صحنهای به این زیبایی در تمام زندگیام ندیدهام. شاید حسِ نگاه به بارش باران در زیر نور تیر چراغبرق، همان حس نشات وجودی باشد. چه کسی میداند! باران با سرعت تمام با زمین برخورد میکند و از جدولِ باریکِ وسطِ کوچه همچون رود جاری میگردد. حرکت بدون مقصدم را آغازی دوباره میکنم. نمیدانم به کجا میروم، -نمیخواهم نیز بدانم- فقط میدانم که زیر باید رفت. چراغ همهی خانهها خاموش است. هیچکسی در کوچهها نیست. حتی حیواناتی مثل گربه و سگ را هم نمیبینم. بارانی محبوبم، بهخوبی مرا از سردیِ باران حفظ میکند. احساس میکنم در اقیانوسِ باران شناور هستم اما هیچ قطرهی به داخل نفوذ نمیکند. شاید راز علاقهی من به بارانی این باشد. با پوشیدن بارانی میتوانم خودم را یکقدم به باران نزدیکتر کنم. آری با پوشیدن این بارانی میتوانم اسرارِ شب بارانی را کشف کنم. همینطور بدون مقصد در کوچههای خلوت پرسه میزنم. انگار هیچوقت در این کوچهها، هیچ جنبندهای نمیزیسته است. خلوت مرگباری در این شب بارانی حکمفرمایی میکند. صدای برخورد گلولههای باران با زمین بیدفاع، موهای تنم را سیخ میکند. همینطور در کوچه و خیابانها میلولم و از بارش بارانِ شبانه حظ میبردم. با پوشیدن بارانی، اعتمادبهنفس عجیبی در وجود موج میزند که این باران هیچ، میخواهم به قلب اقیانوس بزنم.
کمی که به خود میآیم، میبینم در وسط یک کوچه تاریک هستم. نمیدانم اینجا کجاست! برجهای بلند با ماشینهای لوکس که در مقابل آنها پارک شده است، خبر از حضورم در کوچهپسکوچههای بالا شهر میدهد؛ یعنی من به این زودی از پایینشهر به بالای شهر آمدهام آنهم با پای پیاده. نمیدانم شاید درست باشد. من قبلا در کتاب حلیتُ المتقین، حدیث عجیبی از امام صادق (ع) خوانده بودم که هرچقدر فکر کردم، متوجه معنیاش نشدم. مضمون حدیث این بود که: «راه رفتن در شب، راه را کوتاه میکند.»
واقعا راز کوتاهی راه، در شب چیست؟ نمیدانم! شاید همین راز مرموز مرا مُبدل به «مسافر شبهای بارانی» کرده است. مسافری که در شبهای بارانی به دنبال سوال های بدون جواب خودم، حیران در کوچهها پرسه میزنم. آنقدر میگردم و میگردم تا گرهی کور را با دندان بازکنم. علاوه بر کشف این راز، حرکت در زیر باران شبانه، مرا دچار جنون احساس میکند. جنونی که عقلم را زایل میکند و ناگزیرم میکند به ناگزیرها. آری! باران شبانه همچون مادری مهربان مرا در آغوش میگیرد و من همچون مسافری سرگردان در کوچههای تاریک و خلوت، قدم برمیدارم. بارانی بلند و غیرقابل نفوذم همچنان بهخوبی از من، محافظت میکند. قبلا از داشتن این بارانی، خیلی نمیتوانستم زیر باران دوام بیاورم ولی الآن با این بارانی ضدآب، میتوانم ساعتها در زیر باران قدم بزنم و از بارش باران شبانه، بهره ببرم. همینطور که در حال حرکت هستم، خود را در کنار یک آلاچیق زیبا در وسط بوستان میبینم. خیلی خستهام، ناچار لحظهای آنجا مینشینم. برای لحظاتی چشمانم را میبندم. دیگر چیزی را احساس نمیکنم. فردا با صدای بوقهای سرسامآور ماشینها بیدار میشوم. چشمانم را بهآرامی باز میکنم که بالای سرم چند چشم را در حال تماشایم میبینم. یک نفر از آنها با موبایل در حال فیلمبرداری از من است.
بلافاصله بلند میشوم و به سمت خانه راهی میشوم. زندگی معمولی را دوباره آغاز میکنم. الآن چندهفتهای از آن ماجرا میگذرد ولی خبری از باران نیست. دلم برای یک قطره باران لکزده است. دوست دارم تا دوباره بارانیپوش، در زیر باران شبانه همچون مسافر شبهای بارانی، سفری بدون مقصد را آغاز کنم. الآن سَر شب است و من در کُنج خانه در حال خواندن اشعار پنج کتاب سهراب سپهری هستم: «چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، فکر را، خاطره را زیر باران باید برد، با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت، دوست را، زیر باران باید دید، عشق را زیر باران باید جست...» ناگهان صدای رعدوبرق غافلگیرم میکند. باران دوباره شروع به بارش میکند. صدای شُرشُر باران که به شیروانی خانهها لگد میکوبد، همچون نوایی دلنشین، دوباره مرا به خودش میخواند. اختیارم را از دست میدهم. ممانعت از حرکت اجتنابناپذیر است. لباسهایم را میپوشم. فقط بارانی را پیدا نمیکنم. هر چه زودتر باید راه بی افتم. هرلحظه امکان دارد که باران بَند بیاید و آرزوی هایم را به یغما ببرد.
هر جا به دنبال بارانی میگردم، پیدایش نمیکنم. به ذهنم خطور میکند که شاید مادرم از جای بارانی مطلع باشد. او در حال جارو کردن خانه است. از او درباره بارانی میپرسم. خودش را به نشنیدن میزند. شصتم خبردار میشود که خبری است. دوباره سوالم را تکرار میکنم. مادرم که متوجه سماجتم میشود، نیشخندی میزند و میگوید: «ازش خوشم نیومد، انداختمش دور.»