زنگ ریاضی است. معلم ریاضیمان در حال نوشتن، یکضرب چهار رقمی بر روی تختهسیاه گچ آلود کلاس است. صدای تقتق گچ و کشیدن آن روی تخته، در لابهلای ولوله بچهها، گم میشود. وقتی آقا معلم، یکلحظه نگاهش را از بچهها بر میدزدد، این ولولهها موزی کشدار شروع میشوند. کمربند چرمی شلوارم را شلتر میکنم. فشار امانم را بُریده است. زیرچشمی، ساعت دیواری کلاس را نگاه میکنم. هنوز یک ربع تا زنگ تفریح باقیمانده است. بدنم مورمور میشود. گوشهایم گزگز میکند. دستم را مُحکم مُشت میکنم. این ساعت لعنتی برعکس همیشه، خشکش زده است. اصلاً نمیگذرد. انگار زمان در این لحظه شوم متوقف شده است. آقا معلم میگفت یکی از نظرات انیشتین-دانشمند معروف- این بوده که زمان میتواند بایستد و حرکت نکند. آن روز حرفش، برایم مسخرهترین حرفی بود که در تمام عمر شنیده بودم اما حالا کمکم دارم به آن ایمان میآورم. هر چقدر به عقربه دقیقهشمار وامانده ذل میزنم، آب در هاون کوبیدن است. حالا اگر زنگِ ورزش بود، ساعت مثل آب روان میگذشت. دنیای عجیبی است. آنجا که باید بگذرد، نمیگذرد و آنجا که نباید بگذرد، میگذرد. نمیدانم شاید یک نفر میخواهد ما را دست بی اندازد. یکی الآن و یکی هم وقتی میخواهم در خانه به دستشویی بروم. وقتی که نمیخواهم بروم، دمپاییها خشک و مرتب هستند اما همین که قصد رفتن به دستشویی را دارم، میبینم که انگار اقیانوس اطلس داخل دمپاییهایم ریخته شده است. وقتی پاهایم را داخل دمپاییها میکنم تا مچ پایم در آب فرو میرود. این هم شانس گَند من است.
این پا و آن پا میکنم. دندانهایم را محکم روی هم فشار میدهم. سعی میکنم فکر نکنم. بقول آقا مدیر، گاهی برای اینکه کاری کنیم باید یاد بگیریم کاری نکنیم. هر چقدر بیشتر به آن فکر کنم، بیشتر اذیت میشوم. نمیدانم این فکر مزخرف چیست که مثل خوره به جانم افتاده است. بهتر است به حرفهای آقای کزازی، معلم ادبیات فکر کنم. او خیلی کلمات زیبا و جدیدی را به ما یاد میدهد. در همین فکر فرومیروم که ناگهان آقا معلم، انگشت اشارهاش را به سمت پیشانیم میگیرد و میگوید:
-تو...آره تو...بیا پای تخته!
-آقا اجازه...ما؟
-په نه په...آقا دباغچی (مدیر مدرسه)...آره خود تو...انیشتین!
پاهایم را از کفش بیرون آوردهام. دستم را زیر میز میکنم و به هر سختی و مشقتی است، آنها را میپوشم. بغلدستیام از جا بلند میشود. به زبان بیزبانی میگوید: گمشو، زودتر برو!
شاید میترسد آقا معلم، بهجای من، او را پای تختهسیاه ببرد.
همینطور حالم خوب نیست. حالا این هم شده قوز بالای قوز. باید یک ضرب چند رقمی را حل کنم. شانس بدی دارم. از وقتی یادم است، شانس نداشتم. میگویم انگار یک نفر با من بازی میکند. چرا باید همین امروز که دارم از فشار میمیرم، آقا معلم صدایم بزند تا یک ضرب خیلی سخت را حل کنم.
با هر تقلایی است به سمت تختهسیاه حرکت میکنم. نمیدانم چرا فقط تخته را سیاه نمیبینم. همه جای کلاس جلوی چشمانم تیرهوتار میشود. چشمانم را محکم میبندم و کمی با دستانم میمالم. دوباره نگاه میکنم که آقا معلم را با چند گچ در دست میبینم. جواب هر چه را ندانم، جواب این یکی را خیلی خوب از بَرَم! وقتی بچهها شلوغی میکنند، گچها را به سمت آنها مثل موشک پرتاب میکند.
دست چپم را داخل جیب چپم جا میکنم. خیلی کمربندم شُل است. میترسم هرلحظه شلوارم از پایم بیافتد و تا آخر سال سوژه خندهی بچههای مدرسه و محله شوم.
از لابهلای نگاههای حسود بعضی از دانش آموزان عبور میکنم و سرانجام به بالای سکوی پای تخته میرسم. از زیر در کلاس صدای گریه یکی از بچههای مدرسه را میشنوم و نیز فریادهای آقای جباری (ناظم مدرسه). موهای بدنم سیخ میشوند. ترس به جانم میافتد. ناگهان آقا اخمهایش را در هم میکشد و میگوید: «حَلِش کُن!»
با دستان لرزان، گچ زردِ قناری را برمیدارم. ناگزیر هوای گچ آلود پای تخته را به داخل ریههایم استشمام میکنم. دوباره زیرچشمی نگاهی به ساعت دیواری که گوشهی آن شکسته است، میاندازم. دیگر در برابر نظریه انیشتین سر تواضع خم میکنم. مسخرهاش نمیکنم. عقربهی دقیقهشمار، انگار سر جایش میخکوب شده است. آقا دوباره با فریاد میگوید: «بجُنب!...نمیخایی که استخاره بگیری، بنویس!»
نگاهی به ضرب میکنم. سرم گیج میرود. چشمانم دو دو میزند. کار من نیست. خیلی سختتر از آن چیزی است که تصور میکردم. تابهحال چنین ضرب پیچیدهای در تمام عمرم ندیده بودم.
چارهای نیست. ناگزیر باید هر چه زودتر حلش کنم. دوباره صدای ولوله و همهمهی بچههای کلاس به آسمان میرود. به عقب برمیگردم. بچهها با نیشخندهای موزی به من ذل زدهاند. از شکلکهای بچههای آخر کلاس، کفری میشوم. انگار همه منتظرند تا آقا تنبیه ام کند. آنها تنبیه هرکسی بهجز خودشان را دوست دارند. از آن لذت میبرند ولی من حسرت تنبیه را به دلشان میگذارم.
همینطور حالم خراب است. نمیخواهم خرابتر از این بشوم. دلم بدجوری پیچ میزند. انگار درونم رخت میشویند. حالا در این شرایط اگر تنبیه آقای حسینی هم به آن اضافه شود، دیگر قوز بالای قوز میشود.
ناگهان یاد دایی مجید میافتم. یک روز که گریان از مدرسه به خانه میرفتم. دایی هم خانهمان بود.
وقتی دایی اشکهایم را دید، غمگین شد و پرسید که چرا گریه میکنم! به او گفتم که چون سؤال معلمم را بلد نبودم. او خندید و گفت:
-اینکه ناراحتی نداره. الآن یه راهی بهت نشون میدم که حتی سوالایی رو هم که بلد نیستی، بتونی جواب بدی!
-چی دایی جونم!
- بهرام جان ببین، باید مغالطه کنی!
- دایی نمیفهمم!
- ببین مثلاً با سؤال یا هر چیزی که می تونی، باید حواسشون رو پرت کنی.
امروز، این ساعت، این کلاس، همان جای پیاده کردن نقشهی دایی مجید بود.
فشار امانم را بریده است. میترسیدم کلاس را سیل بردارد.
به سمت آقا چرخیدم.
-آقا اجازه!
-چیه؟
-آقا اینکه گفتید انیشتن گفته زمان می تونه بایسته. من از داییم پرسیدم. داییم گفت که درسته. چون در شب معراج پیامبر هم یک کاسه آب افتاد ولی وقتی پیامبر از سفر معراج برگشت هنوز کاسه آب نریخته بود؛ یعنی زمان ایستاده بوده.
-داییت چیکارست؟
-آقا اجازه... کارگر پیتزا فروشیه.
-چقدر درس خونده؟
-مامانم میگه خیلی... چندتا کتاب هم نوشته.
-اسم داییت چیه؟
-مجید ... .
ناگهان آقا معلم به سمت کیفش میرود و بعد از کمی وارسی، یک کتاب را بیرون میکشد و به جلد آن خیره میشود.
بعد سمت بچهها میچرخد و میگوید: بچهها، این کتاب رو دایی بهرام نوشته.
کتاب را روی میز میگذارد. کُتش را در میآورد. پنجره را کمی باز میکند تا هوا تازه داخل کلاس هجوم بیاورد. برای لحظاتی به بیرون از پنجره خیره میشود. سپس در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته است، بلند میشود تا صحبت کند ولی ناگهان صدای زنگ بلند میشود. همه بچهها شروع به دویدن به سمت حیاط میکنند.
دیگر دیوانه میشوم. گچ را زمین میاندازم و با سرعت برق به سمت دستشوییهای قدیمی گوشهی مدرسه میدوم.
در حالی که از فشار به خودم میپیچم ولی خوشحالم؛ هم ضرب را حل نکردم و هم زنگ خورد. مامان راست میگوید که دایی مجید مُخش خوب کار میکند.
الآن میتوانم به کارم برسم. از لابهلای بچههای بازیگوش که در حال بازی هستند، میگذرم و خودم را به دستشویی میرسانم.
ولی یکدفعه انگار آب سرد بر سرم میریزند. بازم بدشانسی. دو تا دستشویی هست که جلوی هر کدامشان چند لشگر دانشآموز ایستاده است. آنقدر شلوغ است که اصلاً نمیتوان داخل دستشویی شد. از فشار میخواهم بترکم. لبم را گاز میگیرم.
بوی گَند دستشویی از همه جای حیاط استشمام میشود. از طرفی نمیخواهم آنجا باشم و از طرفی چارهای نیست، مجبورم. یاد تکه کلام دایی مجید میافتم؛ مسئله این است بودن یا نبودن.
هر چه منتظر هستم، صفم جلو نمیرود. انگار کسی که داخل دستشویی است، خوابش برده است.
ناگهان زنگ میخورد. همهی بچهها از ترس ناظم، دستشویی را ترک میکنند؛ اما من نمیتوانم. باید دستشویی بروم؛ حتی اگر به قیمت تنبیهِ ناظم تمام شود.
جلوی در دستشویی میدوم. محکم در را با مشت میکوبم.
-بجنب، زنگخورده...الآن ناظم میاد.
هیچ صدایی نمیآید. درست است حتماً داخل دستشویی خوابش برده است. لگد محکمی به در میزنم که در باز میشود. سرم را میچرخانم که داخل آن را نبینم؛ اما باز صدایی نمیآید. نگاهی زیرچشمی میاندازم.
اما از تعجب شاخ درمیآورم. هیچکسی داخل دستشویی نیست و دستشویی خالی است. یعنی ما این همه مدت، پُشت درِ دستشویی خالی منتظر مانده بودیم.
........
بهار یک نقطه دارد
نقطه آغاز
بهار زندگی تان بی انتها باد
پیشاپیش سال نو مبارک