عمه نرگس همیشه می گفت :
هرچه خدابخواهد ،همان می شود.این بارهم حتما ،خدا
می خواست صبر و طاقت عمه رابیازماید.
آقای مهدوی باوجودتمام درمان های مرسوم آن زمان ،بالاخره به ندای حق لبیک گفت و دریک روز ابری غمگین درحالی که همه ی فرزندانش وعمه نرگس باچشمانی گریان ، دوربسترش حلقه زده بودند ، ازاین دنیای فانی به دیارباقی شتافت .آقای مهدوی رادرکنار همسر اولش در آرامگاهی در نوشهر به خاک سپردند .بعدازانجام مراسم وبرنامه های تدفین عمه ماند، باکوهی از مسئولیت ، که فقط بخاطر مهربانی اش به گردن گرفته بود.همه منتظر بودند که ببینند عمه نرگس چه می کند؟ مادرم می گفت :خانواده چیزی نمی گفتند ولی شاید برادران وخواهران عمه ،فکر می کردند ، عمه با فروش مغازه نانوایی وگرفتن مهریه اش به لاهیجان برمی گردد وخانه ای برای خودش تهیه می کند. عمه که درآن زمان درحدودپنجاه سال سن داشت ، اگر به لاهیجان
برمی گشت بعید نبودحتی بتواند مجددا ازدواج کند. اما هیچکس بخودش اجازه نمی داد،دراین خصوص چیزی جلوی عمه بگوید .فامیل و آشنایان هم بعداز گذشت چهلم آقای مهدوی ،می پرسیدند :ازنرگس خانوم چه خبر؟اگر بیاید لاهیجان به خانه پدری اش
می رود؟یا برای خودش خانه ای تهیه می کند؟خدابیامرز شوهرش چیزی به نامش زده یانه و..... .
عمو جعفر،همیشه از تهران برای دیدن وسرکشی به عمه به نوشهر می رفت .دریکی از تعطیلات آخر هفته که که جهت سرکشی به نوشهر امده و صبح جمعه قصد کرده بود که به تهران برگردد ، بعدازصرف صبحانه ، و بعدازرسیدگی به
ظاهر ش درگوشه ای نشست و فرصت رابرای صحبت باخواهر بزرگترش غنیمت شمرد .عمو جعفر همیشه عادت داشت وقتی که فکرش مشغول بود ،سرش را پایین می انداخت و بادستش آرام ،آرام ذرات کوچک روی فرش راجمع می کرد .عمو درحال انجام عادت همیشگی اش به عمه نرگس که باسینی چای به اتاق ،آمده بود ،رو کرد وگفت :
نرگس خانوم ،خداوند آقای مهدوی رابیامرزد ،شماهم که دراین پنج سال برای آقای مهدوی وبچه هایش سنگ تمام گذاشتی .بالاخره میخواهی چیکارکنی؟میدانی همه نگرانت هستیم .عمه که این روزها خیلی گریه کرده بودوزیر چشم هایش از شدت گریه، پف کرده بود،به عمو جعفر نگاهی کردو گفت : جعفر آقا منظورت چیست که چکارکنم؟!!!من قصد ترک منزل همسرم وبچه ها راندارم ، همانطوری که به آقای مهدوی قول داده ام ،از بچه هایش مثل بچه های خودم نگهداری
می کنم .اینها که می بینی همه بچه های من هستند،مگر مادرفقط کسی هست که بچه ای رابه دنیا آورد؟!!
عمو جعفر نگاهی به عمه کرد وگفت:نرگس خانوم قبلا پدر،بالای سر این بچه ها بود،میدانی که حالا خودت هستی وخودت .اداره پنج تابچه بدون پدرکار آسا نی نیست .تازه آن چهارتا شاید، ده سال دیگه یک سروسامانی بگیرند ولی این مهوش تاآخر عمر تروخشک میخواهد ویک عمر بیخ گیست خواهد ماند .
عمه نرگس بامهربانی نگاهی به عمو جعفر، که می دانست تمام این حرفها را به خاطر دلسوزی ،به اومی زند کرد وگفت :ای جعفرآقا.... من به همه این چیزها ،که گفتی فکرکردم . چندماهی است که باخودم فکر می کنم که چیکارکنم؟پولی که ازاین خدابیامرز، به من
رسیده را بردارم وبیایم لاهیجان و درلاهیجان باپیله خانوم و عباس آقا، زندگی کنم . بعد باخودم فک می کنم که درلاهیجان پیله خانوم یک دختر و چهارتاپسر دارد .شما وشیرین خانوم لاهیجان نیستید، بقیه که هستند.
ولی این طفلهای معصوم بجز خدا، چه کسی رادارند؟من بیایم لاهیجان، این بچه هاکه هرروز دنبال درس ومدرسه خودشان می روند .تکلیف این مهوش بیچاره چه می شود؟
عمو جعفر ،بعدازشنیدن حرفهای عمه،ازجابرخاست وگفت :نرگس خانوم ،مثل اینکه شما ازقبل تصمیمت راگرفته ای .ماهرچه شرط بلاغت بودبا شما گفتیم .من امروز باید به تهران بروم .شکوه خانوم همسرم ، منتظروچشم براهم هست .امیدوارم بدانی چه تصمیمی گرفته ای .عمه نرگس چیزی نگفت و در حالی که به حرفهای عمو جعفر فکر می کرد به آشپزخانه رفت و کاسه ای آب وقرآن برداشت که برادرش را تادم در بدرقه کند.
روزها یکی پس ازدیگری می گذشت .عمه نرگس یکه وتنها اما مصمم تر و قوی ترازگذشته امورات منزل وحتی بیرون ازمنزل رادرغیاب همسرش اداره می کرد .مهوش هم بیش ازگذشته به عمه وابسته شده بود.روزها مهوش ازبودن درکنارعمه غرق لذت بود.وقتی عمه نمازمی خواند ،اوهم چادرنماز ومقنعه اش رابه سر می کرد و در کنار عمه بازبان خودش با خدا رازو نیاز می کرد .شب هارختحوابش رادرکناربسترعمه پهن می کرد وتاعمه دست هایش رانمی گرفت و برایش از قصه های قدیمی شمالی تعریف نمی کرد ، به خواب نمی رفت.
یکی ازشب ها ، دراواسط قصه احساس کرد که مهوش ، دستش را محکم گرفته و بخواب رفته است . درسکوت وآرامش شب ،عمه به چهره معصوم مهوش نگاه کرد وباخودش گفت :اگر من رفته بودم مهوش چه برسرش می آمد؟خداراشکر که ماندم خداوندا به من سلامتی بده و فرزندانم را عاقبت به خیر کن. امیدم فقط به توهست یا الرحم الرحمین
پایان قسمت دوازدهم
این قصه ادامه ادامه دارد......