یک قرن پیش، کارل گوستاو یونگ، روانپزشک سوییسی، به جستجوی سخت ترین وظیفه انسان پرداخت_ وظیفه پاسخگویی به فراخوان گام نهادن ِبه ورای آنچه تصورمیکنیم هستیم و تامل بر الگوهایی که ناخودآگاه و بدون اختیار ما برروانمان حاکمند. چگونه می توانیم درکی از خودمان داشته باشیم بدون آن که بتوانیم خارج از خود بایستیم و به طور همزمان " هم شاهد باشیم و هم ایفا کننده نقش؟ در ۱۹۱۳، یونگ از خود پرسید:" من کدام اسطوره را زندگی میکنم؟" او می دانست که اسطوره ای که زندگی می کرد هیچ تفاوتی با اسطوره اجدادش نداشته و همچنین می دانست که تحسین ها و فریفتن های فرهنگ عامه نه تنها گیج کننده هستند، بلکه تضعیف کننده اصالت روح نیز می باشند.بنابراین، او هبوطی شجاعانه به اعماق ناخودآگاه خویش را آغاز نمود در حالی که به پرسش از چهره هایی که در خیالش پدیدار می شدند می پرداخت؛ فرآیندی که او "تخیل فعال" برآن نهاد. فرآیندی که در آن به جای آن که صرفا تصاویری از پیش روی روان او بگذرند، او به آنها حیات می داد و به گفتگو با آن میپرداخت.