او دستکشی ساخت با قدرتهای مختلف؛ ولی چه میدانست اختراعش فاجعهای در آینده میسازد؟ اختراع او، یک اختراع شیطانی بود که با تقسیم شدن، سایه انداخت بر زندگی شش برادر! داستان شروع شد و همراه با خود، کشت و کشتارها و کینه ها را شروع کرد؛ امپراطوری جدیدی بنا کرد و به رز سیاه آغازین بخشید و به راستی، او پایهگذار لحظات شومی در آینده بود؛ بیآنکه خودش بداند!
✳ قسمتهایی از این رمان:
جنگلی تاریک و بیروح، حتی بدون ذرهای نور؛ گیاهان سیاهرنگ با صدای چندشآوری به اینور و آنور میلولند. موجوداتی که در این جنگل زندگی میکنند، هیچ شباهتی به موجودات خارج از جنگل ندارند. در دل سکوت جنگل، صدای کوبیده شدن سم اسب به زمین شنیده شد. سواری با لباس سیاه و کالهی بر روی سرش که چشمانش را پنهان میکرد و ته ریش تقریبا بلندی که داشت، با مهارت کامل از شاخههای بزرگ جلوی اسبش پرش کرد. از پشت سرش هیولاهای بزرگ و کوچک به دنبالش هستند؛ انگار چندهزار سالی است که چیزی نخوردهاند. دو هیوالی خاردار و هیکلی از جلو ظاهر میشوند؛ سوار شمشیرش را در میآورد و تا دو موجود در یک قدمی او قرار میگیرند، سرشان را باهم میزند! بیتوجه به موجودات پشت سرش، به راهش ادامه میدهد؛ ناگهان از باالی درختان، هیوالهایی خفاش مانند به سمت او حملهور میشوند. سوار، شمشیرش را مثل پنکه میچرخاند و هیوالها را قطعه قطعه میکند. از سمت راست، غولهایی بزرگ با چهرهای زشت او را تعقیب میکنند؛ سوار با تمام وجود میتازد. دهمتر جلوتر، دیواری گیاهی و ضخیم میبیند که برای خروج باید آن دیوار را بشکند و با این سرعتش پنجثانیه دیگر به آن میرسد. سوار، همانطور سوار بر اسب، یک بمب کوچک باروتی از جیبش درمیآورد و در کثری از ثانیه، خنجری از زیر آستینش بیرون میآورد و بر سطح بمب میخراشاند؛ جرقهای ایجاد میشود و فیتیلهی بمب روشن میشود، سوار وقت را هدر نمیدهد و به سرعت بمب را پرتاب میکند. هنگامی که بمب به دیوار برخورد کرد، گیاهان بمب را در خود پیچاندند تا بمب را خاموش کنند؛ ولی بمب منفجر شد و خون سبز گیاهان پخش شد. طیف نوری که وارد جنگل میشد، همانند باریدن باران بر سر بیابانی بود که هزاران سال است باران ندیده. نور خورشید، تا فاصلهی دهمتری، همه چیز را خاکستر کرد! مرد که رسماً هیچ چیز نمیدید، اسبش را نوازش کرد و گفت: -من رو راهنمایی کن! اسب شیهای کشید و سرعتش را دو چندان کرد. سوار کمکم بیناییاش را به دست آورد.