مادرم خدابیامرز ،پانزده سالی هست که دیگر درمیان ما نیست .خیلی اوقات به حرفهایش فکرمی کنم یادم می آید ، هروقت کسی حرفی می زد و بواسطه حرفش مشکلی بوجودمی آمد ، می گفت :زبان گوشت بی استخوان هست . آدمی ، وقتی حرفی می زند، حواسش باید خیلی جمع باشد .گاهی تاوان حرف آدم راتا هفت نسل بعدازخودش پس می دهند .
مادرم می گفت :بعداز فوت آقای مهدوی ،عمه نرگس دریک شهر غریب ،مسئولیت پنج بچه ، رابه عهده گرفت .البته محمدعلی پسر بزرگ آقای مهدوی وشمسی خانوم هم بودندو به آنها سر می زدند ، ولی آنها درگیر زندگی خودشان وبچه هایشان بودند .عمه نرگس گاهی به لاهیجان می آمد وگاهی برادران وخواهرانش برای سرکشی به دیدن او می رفتند.
یکبار که عمه برای مراسم سوگواری ایام محرم به لاهیجان آمده بود، به من گفت :خانم آغا امروز میایی دونفری برویم روضه ؟ احساس کردم نرگس خانوم دلش گرفته است ،واقعا هم حق داشت . درزمان کوتاهی پدروهمسرش راازدست داده بود .گفتم :حتما نرگس خانوم ،اتفاقا منم دلم می خواهد بروم روضه .از اول محرم،روضه ها برقرارهست ولی من هنوز سعادت یک روز حضور دراین روضه ها را پیدا نکرده ام ،بیا تابرویم .تازه امشب مراسم چهل منبرهم است . (چهل منبر،یکی ازقدیمی ترین مراسم هایی است که ازدیر باز درعصر تاسوعا از اذان مغرب در محله های قدیمی لاهیجان ،برگزار می شود .در شب عاشورا ، مردم حتی ازشهرهای دیگر هم برای دیدن وشرکت دراین مراسم به لاهیحان می آیند .درهنگام اذان مغرب، دم در بعضی از خانه ها ،منبری قرارمی دهند وروی منبر آتشدانی برای روشن کردن شمع قرارمی گذارند . وقتی اذان مغرب گفته می شود،مردم برای برگزاری مراسم چهل منبر به این کوچه ها می روند و درهرمنبر شمعی روشن می کنند و خرمایی می گذارند و کمی برنج ازظرفی که اهل همان منزل ، به عنوان تبرک روی منبر می گذارند ، برمی دارند . کسی که حاجتی داردباید ،این کار را، درچهل منبر انجام دهد. .درقدیم معمولا ، درخانه هایی منبر می گذاشتند که ایام محرم روضه سیدالشهدا(ع) درآن جا برگزارمی شد . دراین مراسم ازمردم ،با انواع شربت ،
شله زرد وسوپی که درآن نخودبا آب ، پیاز وفلفل پخته می شود، پذیرایی می کنند ) .خلاصه مادرم تعریف کرد :من وعمه به روضه رفتیم ، خانه ای که روضه درآن برگزارمی شد ،خانه ی بزرگ بادرختانی زیبا بود.مردم همه درحیاط نشسته بودند وبه روضه ای که باسوز وگداز خوانده می شد گوش می کردند .زنها اغلب گریه می کردند و مردها بر سینه هایشان می کوبیدند.عمه هم صورتش راباچادرمشکی اش پوشانده بودو گریه می کرد .در آخر روضه، وقتی من وعمه داشتیم کتله هایمان راازروی زمین برمی داشتیم (کتله چهارپایه ای کوچک و ازجنس چوب هست که معمولامردم شمال ، آن را برای نشستن درروضه همراه خودمی بردند وروی ان می نشستند. ) خانم مسنی که پشت سرمان نشسته بود وازهمسایگان قدیمی منزل آقاجان بود، باما سلام واحوالپرسی کرد .بعداز احوالپرسی روبه عمه کرد وگفت :نرگس خانوم هنوز درنوشهری یا به لاهیجان آمدی؟عمه پاسخ داد:حاج خانوم درنوشهرم .آن خانوم این بار با تعجب پرسید :
یعنی نوشهرهستی و ازبچه های شوهرت نگهداری میکنی؟!
عمه به آرامی جواب داد:حاج خانوم ، بچه هارا همسرم ، به من سپرده .زن با تعجب درحالی که داشت چادرش راجمع وجور می کرد و پایش راکه ازنشستن طولانی مدت ، درروضه به خواب رفته بودآرام ،آرام می مالید ،روبه نرگس خانوم کرد وگفت : اااای عزیزمن ،هنوز پیر نشدی تابفهمی من چه می گویم .بچه ی خود آدم، وقتی پیرشوی چه کاربرایت می کند ،تاچه برسد به بچه ها ی مردم!! ول کن این سادگی ها را . حق وحقوق و مهریه ات رابگیر و برگرد به شهرت . این بچه ها را بگذار همان جا.تا پیر نشدی شوهر کن واز زندگی ات چیزی بفهم .عمه خیلی آرام گفت :حاج خانوم ،خدابزرگ هست .دعاکنید ، عاقبت این بچه ها بخیر شود .من ازخدا چیزی نمی خواهم جز نیرو وصبری که تااین بچه ها به من نیازدارند زنده باشم وبتوانم ازشان نگهداری کنم .
بعدهردو خداحافظی کردیم و به طرف منزل آقاجان راه افتادیم.درراه ازکوچه های باریک وآشتی کنان گذشتیم ،صدای دلنشین اذان مغرب ازمسجد کوشالی به گوش می رسید.هوا کم کم ، تاریک می شد .فروشنده های بازار روز ،غرفه هایشان راتعطیل کرده بودند و دیگ های بزرگ رابرای نذری ظهر عاشورا آماده می کردند .کوچه های باریک ازنور شمع ها، روشن بودوبوی شمع های سوخته ، همراه بابوی اسپند به مشام می رسید .دختران وپسران جوان ،منبربه منبر شمعی درآتشدان می گذاشتندو برای ازدواج باکسی که دوستشان داشتند ،دعا می کردند.خلاصه کوچه های قدیمی لاهیجان شور وحال دیگری داشت .درمیان جمعیت افرادی هم
دیده می شدند که باپای برهنه ، برای ادای نذرشان برسر چهل منبر حاضر می شدند.
مادرم گفت وقتی به خانه رسیدیم به عمه نگاه کردم ،دلم می خواست بدانم در ذهن عمه چه می گذرد.ازاین رو به اوگفتم :نرگس خانوم ، زیادتوجه ای به این جور حرف ها نکن .عمه لبخند زد و
گفت :خانم آغا جان ،من ازاین حرفا زیادمی شنوم .بعضی ها ،آدم را تشویق نمی کنند ، که هیچ ، دل آدم را هم ،باحرفهایشان می شکنند... .خوب چه می شود کرد ،شاید هم بنده های خدا فکر می کنند دلسوزی می کنند .آدم وقتی مسئو لیتی رابه عهده می گیرد باید پای همه چیزش باشد .مادرم گفت :نرگس خانوم ،آفرین به تو می دانم خیلی سخت هست و کمتر کسی ازپس این کار برمی آید ولی همیشه دعا می کنم خداوند عاقبت توواین بچه ها رابخیر کند .
سالها یکی پس ازدیگری می گذشت .عمه همچنان پرتوان ومصمم مشغول گذران زندگی بافرزندانش بود.بچه ها کم کم بزرگ می شدند .عمه هرپنج شنبه بامهوش سری به آرامستان می زد وبعدازخواندن فاتحه برسر مزار آقای مهدوی وهمسر اولش با آقای مهدوی دردودل هایش رامی کرد.
در یکی ازروزها ی پنجشنبه که برسر مزارآقای مهدوی حاضر شده بودند، عمه بعدازشستنن سنگ قبر ، گل های زیبای چیده شده ازحیاط منزل را برروی سنگ قبر گذاشت و طوری که بایک آدم زنده صحبت کند ، گفت :امین آقا خداروحت راشادکند ،الان ده سالی هست که ازرفتنت می گذرد .بخدا قسم که مثل تخم چشمهایم ازفرزندانت نگهداری کرده ام .ایکاش بودی و برومندی و جوانی بچه ها رامی دیدی .مهوش کوچکت هم بزرگ شده ،نمی دانی چقدر دوستش دارم .امین آقا، منظر ،دختر بزر گت ، سرکارمی رود و دستش درجیب خودش رفته است .برای خودش خانومی شده و تازگی ها برایش خواستگارهم می آید. خودت خوب منظر را می شناسی ، هنوزهم کمی لجباز هست ،ولی من به دل نمی گیرم.آرزویم این هست که خوشبخت شود.زری و حسین وحسن هم بزرگ شده اند وبرای خودشان سری در سرها درآورده ا ند........ عمه بعدازدردودل مجددافاتحه ای خواند و بعداز زدن چند ضربه با سنگ برروی مزار،ازجایش بلند شد و محکم تر ازهمیشه دست مهوش را دردستش گرفت. انگارمی دانست ،ازبین تمام بچه ها این مهوش است که تاآخر درکنارش خواهد ماند.
پایان قسمت سیزدهم
این قصه ادامه دارد.....